What do you think?
Rate this book
531 pages, Hardcover
First published April 17, 2008
لعبة الملاك..أم لعبة شيطان؟
“الكاتب لا ينسي أول مرة يقبل بعض العملات أو كلمة مديح في مقابل قصة. لن ينسي أبدا الشغف الجميل للخيلاء في دماءه، وتصديق، إن نجح في ألا يجعل أحدهم أكتشاف نقص موهبته، أن حلم الأدب سيمنحه سقفا، وجبة ساخنة بنهاية اليوم، وأكثر ما يتمناه: أن أسمه يُطبع علي قطعة ورق بائسة ستُعمّر أكثر منه
الكاتب مُدان ليتذكر تلك اللحظة، لأنه من وقتها هو هالك وروحه لها ثمن”
** هي قصة عن الكتاب، القصاصين، المؤلفين**
“الكاتب لا ينسي أول مرة يقبل بعض العملات أو كلمة مديح في مقابل قصة. لن ينسي أبدا الشغف الجميل للخيلاء في دماءه، وتصديق، إن نجح في ألا يجعل أحدهم أكتشاف نقص موهبته، أن حلم الأدب سيمنحه سقفا، وجبة ساخنة بنهاية اليوم، وأكثر ما يتمناه: أن أسمه يُط��ع علي قطعة ورق بائسة ستُعمّر أكثر منه
الكاتب مُدان ليتذكر تلك اللحظة، لأنه من وقتها هو هالك وروحه لها ثمن”
** وهي قصة عن الأديان **
“ أبغض البشر أولئك الذين دوما يشعرون أنهم فضلاء وينظرون نظرة دونية لبقية العالم”
“الحكم وتسلسل السلطة هو عصب تطور الأنظمة الإيمانية. 'الحقيقة' تم كشفها للبشر أجمعين، لكن سرعان ما أدعي بعض الأفراد أن لهم وحدهم السلطة الحاكمة عليها وتفسيرها وإقامتها بل وتحريفها إن إستلزم الأمر بإسم الصالح العام. وبهذا يؤسسون منظمة قوية لها القدرة علي القمع
هذه الظاهرة ، الشائعة بأي مجتمع ، سرعان ما تطور المذهب إلي وسيلة لتحقيق التحكم والسلطة السياسية . فالإنقسام والحروب والانفصالات تصبح حتمية. وعاجلا أم آجلا 'الكلمة' تصبح جسدا.. والجسد يدمي“
** وهي قصة عن الصداقة الحقيقية **
“لا أعتقد أن لديك العديد من الاصدقاء، ولا أنا أيضا. أنا لا أثق بأولئك الذين يقولون أن لديهم الكثير من الأصدقاء. أنها علامة مؤكدة أنهم لا يعرفون حقا أي أحد“
“الإلهام يأتي بغرس كوعك علي المنضدة ومؤخرتك علي الكرسي وتبدأي تتعرقي. اختاري ثيمة، فكرة، وأعصري دماغك حتي يؤلمك. هذا ما يسمي بالإلهام“
** وهي قصة عن المصائر المتشابكة **
“الشعر يكتب بالدموع، الأدب بالدم والتاريخ بالحبر السري“
“هل تعلم ما هي ميزة القلوب المحطمة؟ أنها تتحطم فعليا مرة واحدة، الباقي بعد لك مجرد خدوش”
** وهي قصة عن الخيال **
“من المستحيل العيش في حالة مطولة من الواقع، علي الاقل بالنسبة للبشر. نحن نقضي وقت جيد من حياتنا نحلم، بالأخص بينما نحن مستيقظين”
“كل شئ هو حكاية يا مارتن، ما نؤمن به، ما نعرفه، ما نتذكره، وحتي ما نحلمه. كل شئ هو قصة، رواية، أحداث مسلسلة بشخصيات تتواصل بمشاعر متضمنة. نحن فقط نقبل كحقيقة ما يمكن أن يروي”
“الأمثال علمتنا أن الإنسان يتعلم ويستوعب الأفكار والمفاهيم والمبادئ من خلال الحكايات، من خلال القصص، ليس من خلال الدروس أو الخطب النظرية”
“بجانب الشعر، الدين هو قانون أخلاقي يعبر عنه من خلال الأساطير، والحكايات المعجزية “الخرافية”، أو أي شكل من أنواع الأدب في سبيل ترسيخ نظام إيماني قيم، واحكام بها يتم ظبط حضارة أو مجتمع ”
“أفتقد وجود “شرير”، سواء لاحظت أم لا، معظمنا يستسهل رد الفعل عن الفعل. لا شئ يشعل الأيمان للجماعات الدينية أكثر من خصم جيد. كلما كان أسوأ كلما كان أفضل”
“Every book has a soul, the soul of the person who wrote it and the soul of those who read it and dream about it.”
“Every work of art is aggressive, Isabella. And every artist's life is a small war or a large one, beginning with oneself and one's limitations. To achieve anything you must first have ambition and then talent, knowledge, and finally the opportunity.”
“I stepped into the bookshop and breathed in that perfume of paper and magic that strangely no one had ever thought of bottling.”
“Envy is the religion of the mediocre. It comforts them, it soothes their worries, and finally it rots their souls, allowing them to justify their meanness and their greed until they believe these to be virtues. Such people are convinced that the doors of heaven will be opened only to poor wretches like themselves who go through life without leaving any trace but their threadbare attempts to belittle others and to exclude - and destroy if possible - those who, by the simple fact of their existence, show up their own poorness of spirit, mind, and guts. Blessed be the one at whom the fools bark, because his soul will never belong to them.”
“Whether we realise it or not, most of us define ourselves by opposing rather than by favouring something or someone. To put it another way, it is easier to react than to act.”
“We spend a good part of our lives dreaming, especially when we're awake.”
الكاتب لاينسى أول مرة يحصل فيها على نقود او ثناء مقابل قصة ألّفها. لا ينسى أبداً اول مرة يشعر فيها بسمّ الغرور العذب يسري في دمائه فيحسب أنه قادر على إخفاء انعدام موهبته عن الجميع وأن حلمه الأدبي سيؤمّن له سقفاً فوق رأسه وطبقاً ساخناً في آخر النهار وأشدّ ما يرغب فيه على الإطلاق: ان يرى اسمه مطبوعاً على غلاف ورقي بائس، سيعمّر أكثر منه بلا شك. الكاتب محكوم بعدم نسيان تلك اللحظة لأنها تتلاشى في اوانها ويصبح لروحه ثمن ما
كل شيء هو حكاية. كل معتقداتنا وعلومنا وذكرياتنا، بل وحتى احلامنا. كل شيء هو حكاية، وسرد، وتسلسل أحداث وسخصيات تعبّر عن وجدانها العاطفي. إن الإيمان ناجم عن التسليم، عن التسليم بحكاية تروى علينا. نحن لا نسلّم بحقيقة اي شيء إلا اذا كان قابلاُ للسرد.
لا شيء يقوي ايماننا كالخوف واليقين من اننا تحت وطأة تهديد ما. حين نشعر بأننا ضحايا، تصبح كل تحركاتنا ومعتقداتنا مشروعة، حتى لوكانت قابلة للنقاش. فنرى خصومنا، او جيراننا بالأحرى، على انهم ليسوا من مستوانا فيصبحون اعداءنا. لا نرى انفسنا كغزاة معتدين، بل كأشاوس مداقعين. الحسد والجشع، والضغينة تدفعنا، تكتسي برداء القداسة، اذ نبرر هجومنا بالدفاع عن انفسنا. فالشر والخطر يكمنان في الآخر دوماً
الشيخوخة هي بلسم الإيمان. حين يطرق الموت أبوابنا، يهرب الشك من النافذة. نوبة قلبية خانقة ترغمنا على الإيمان حتى بالكبش الأحمر
چهار پنجرهی کمانی شکل، در چهار سوی اتاق، منظرهی گرداگرد شهر را در برابرمان به نمایش میگذاشتند. منظرهای از کلیسای سانتا ماریا دل مار در جنوب، بازار بزرگ بورنه در شمال، ایستگاه قطار در شرق و مسیر پرپیچوخم بلورها و خیابانهای درهمتنیدهی کوهپایههای تیبیدابو در جهت دیگر.
گفت: "بله، و بهترین ناشر از بین همهی اونها. ناشری که در تمام مدت زندگی انتظارش رو میکشیدی. ناشری که میتونه شخصی مثل شما رو جاودانه کنه."
صفحه ۱۳۱
به آن چشمهای یاغی و سرکش مرد در تصویر متمرکز شدم. به آن نگاه هوشمند و متینی که از درون تصویری متعلق به بیستوپنج سال قبل به من خیره شده بود. درست مثل تصاویر مرتبط با کارفرمای خودم، گذران سالها هیچ تغییری در چهرهاش ایجاد نکرده بودند.
صفحه ۶۷۲
هرگز به کسی اجازه ندادهام آنقدر آشناییاش با من طولانی شود که بپرسد چرا هرگز پیر نمیشوم، چرا هرگز چین و شکنی بر چهرهام نمیافتد، چرا تصویر چهرهی من هنوز همان است که در شب ترک کردن ایسابلا در بندر بارسلون بود و نه حتی دقیقهای پیرتر.
صفحه ۷۵۸
"... ولی اگه فقط یک چیز رو بهحد وفور در اختیار داشته باشم همون زمانه."
صفحه ۷۶۴
"... تصمیم گرفتم برای یک بار هم که شده خودت رو جای من بگذاری و همون چیزی رو احساس کنی که من احساس میکنم. تو حتی یک روز هم پیر نمیشی اما بزرگشدن کریستینا رو میبینی. دوباره عاشق اون میشی و روزی شاهد مرگ اون در آغوش خودت خواهی بود. این هم موهبتی از جانب منه و هم انتقامی از جانب من."
صفحه ۷۶۶
آنچه در بازتاب نور مقابلم میدیدم تصویر چهرهی خودم بود.اما آن چشمها و آن نگاه، متعلق به یک غریبه بود. نگاهی تیره، تباه و سرشار از کینه و بداندیشی.
صفحه ۱۹۸
بنا به نوشتههای د.م در این کتاب فقط یک آغاز و یک پایان برای جهان ��جود داشت، فقط یک نیرو و نابودگر وجود داشت که خود را در قالب نامهای مختلف به انسانها میشناساند تا آنها را گیج و حیران سازد و در اوج سستیها و ضعفها اغوایشان کند. نیرویی منفرد و تنها که چهرهی حقیقیاش به دو وجه کاملا مجزا تقسیم شده بود: یک وجه شیرین و ستودنی، و دیگری بیدادگر و شیطانی.
صفحه ۲۵۴
"... مارلاسکا مریض بود. اون قانع شده بود که چیزی درونش رو تسخیر کرده."
"چیزی؟"
"یک روح. یک انگل. من چه میدونم..."
صفحه ۵۰۳
"کریستینا فکر میکنه که چیزی یا کسی درونش رو تسخیر کرده و داره اون رو نابود میکنه."
صفحه ۶۲۵
مارلاسکا گفته بود چه کاری انجام داده که اینطور آزارش میداده؟"
"گفت که زندگیش رو با دست خودش به سایه تقدیم کرده."
"یک سایه؟"
"این چیزیه که خودش گفته بود. سایهای که تعقیبش میکرد و بعد هم شکل و شمایل، چهره و صداش رو تصاحب کرده بود."
صفحه ۶۸۲
زیرلب در گوشم زمزمه کرد: "شاید جای صحیح رو جستوجو نکردی. شاید روح اسیرشده متعلق به خودت باشه."
صفحه ۶۸۴
گفت: "من عاشقش بودم. آدم خوبی بود. یه مرد خوب. اون تغییرش داد. اون مرد خوبی بود..."
صفحه ۷۱۴
"اون سنجاق سینه با نشان فرشته..."
گفتم: "خب چی؟"
گفت: "از همون اولین بار که تو رو دیدم، اون سنجاق رو روی یقهت داشتی."
صفحه ۷۰۹
"A writer never forgets the first time he accepted a few coins or a word of praise in exchange for a story. He will never forget the sweet poison of vanity in his blood and the belief that, if he succeeds in not letting anyone discover his lack of talent, the dream of literature will provide him with a roof over his head, a hot meal at the end of the day, and what he covets most: his name on a miserable piece of paper that will surely outlive him. A writer is condemned to remember that moment, because from then on he is doomed and his soul has a price."