قصههای بهرنگ/کوراوغلو و کچلحمزه
حماسهی کوراوغلو
داستان پهلوانی های کوراوغلو در آذربایجان و بسیاری از کشورهای جهان بسیار مشهور است. این داستانها از وقایع زمان شاه عباس و وضع اجتماعی این دوره سرچشمه میگیرد. قرن ۱۷ میلادی، دوران شکفتگی آفرینش هنری عوام مخصوصاً شعر عاشقی (عاشیق شعری) در زبان ترکی آذری است. وقایع سیاسی اواسط قرن ۱۶، علاقه و اشتیاق زیاد و زمینهی آمادهیی برای خلق آثار فولکلوریک در زبان آذری ایجاد کرد. شاه عباس اول با انتقال پایتخت به اصفهان و جانشین کردن تدریجی زبان فارسی به جای زبان آذری در دربار، و درافتادن با قزلباش و رنجاندن آنها و تراشیدن شاهسون به عنوان رقیبی برای قزلباش، دلبستگی عمیقی را که از زمان شاه اسماعیل اول (در شعر آذری متخلص به خطایی) میان آذربایجانیان و صفویه بود از میان برد، و حرمت زبان آذری را شکست و مبارزه یی پنهان و آشکار میان شاه عباس و آذربایجان ایجاد شد. این مبارزات به شورشها و قیام هایی که در گوشه و کنار آذربایجان در میگرفت نیرو میداد. و لاجرم مالیاتها سنگینتر میشد و ظلم خوانین کمر مردم را میشکست... وقایع تازه، برای عاشقها که ساز و سخن خود را در بیان آرزوها و خواستهای مردم به خدمت میگمارند «مادهی خام» تازه ای شد. «عاشق» نوازنده و خوانندهی دوره گردی است که با ساز خود در عروسیها و مجالس جشن روستاییان و قهوه خانهها همراه دف و سرنا میزند و میخواند و داستانهای عاشقانه و رزمی و فولکلوریک میسراید. عاشقها شعر و آهنگ تصنیفهای خودشان را هم خود درست میکنند. علیجان موجی شاعر همین عصر شدت ناامیدی و اضطراب خود را چنین بیان میکند: گئتمک گرک بیرئوز گه دیاره بوملکدن کیم گون به گون زیاده گلیر ماجرا سسی «موجی» خدادن ایسته. بوبحر ایچره بیرنجات گردابه دوشسه کشتی نئلر ناخداسسی؟ ترجمه: از این ملک باید به دیاری دیگر رخت سفر بست که غوغا و ماجرا روز به روز افزون میشود. موجی، در این بحر از خدا نجات طلب کن. که اگر کشتی به گرداب افتد، از نالهی ناخدا چه کاری برمی آید؟ در دوران جنگهای خونین ایران و عثمانی به سال ۱۶۲۹ شورش همبستهی فقیران شهری و دهقانان در طالش روی داد که شاه عباس و خانهای دستنشاندهاش را سخت مضطرب کرد. شورشیان مال التجارهی شاه عباس و خانها، و مالیات جمعآوریشده و هر چه را که به نحوی مربوط به حکومت میشد به غارت بردند و میان فقیران تقسیم کردند. حاکم طالش ساریخان به کمک خوانین دیگر، شورش آن نواحی را سرکوب کرد. در قاراباغ مردی به نام میخلی بابا دهقانان آذربایجانی و ارمنی را گرد خود جمع کرد و به مبارزه با خانخانی و خرافات مذهبی پرداخت. وی با یاران خود در یکایک روستاها میگشت و تبلیغ میکرد و روستاییان به امید نجات از زیر بار سنگین مالیاتها و ظلم خوانین و به قصد دگرگون کردن وضع اجتماعی، به گرد او جمع میشدند. نهضت میخلی بابا آهسته آهسته قوت گرفت و آشکار شد و در سراسر قاراباغ و ارمنستان و نواحی اطراف ریشه گسترد و تبلیغ نهانی او بناگاه به شورشی مسلحانه مبدل شد. در جنوب غربی آذربایجان اوضاع درهمتراز این بود. قیام جلالی لر (جلالیان) سراسر این نواحی را فرا گرفته بود. طرف این قیام، که بیش از سی سال دوام یافت، از یک سو سلاطین عثمانی بود و از یک سو شاه عباس و در مجموع، خانها و پاشاها و فئودالها و حکام دست نشاندهی حکومت مرکزی بود. در گیرودار همین رویدادهای سیاسی و اجتماعی بود که آفرینش های هنری نیز گل کرد و به شکفتگی رسید و سیماهای حماسی آذربایجان از ساز و سوز عاشقها بر پایهی قهرمانان واقعی و حوادث اجتماعی بنیان نهاده شد و نیز همچنان که همیشه و در همهجا معمول بوده است قهرمانان ادوار گذشته نیز با چهره های آشنای خود در جامه های نو بازگشتند و با قهرمانان زمان درآمیختند. سیمای تابناک و رزمنده و انسانی کوراوغلو از اینچنین امتزاجی بود که به وجود آمد. داستان زندگی پرشور توفارقانلی عاشقعباس که شاه عباس عروسش را از حجله میرباید و او تک و تنها برای رهاندن زنش پای پیاده به اصفهان میرود، در حقیقت تمثیلی از مبارزهی آشکار و نهان میان آذریان و شاه عباس است. شاه عباس قطب خانخانی عصر و نمایندهی قدرت، و عاشق، تمثیل خلق سازندهای است که میخواهد به آزادگی زندگی کند. ناگفته نماند که سیمای شاه عباس در فولکلور آذربایجان به دو گونهی مغایر تصویر میشود. یکی بر اینگونه که گفته شد، و دیگری به گونهی درویشی مهربان و گشاده دست که شبها به یاری گرسنگان و بیوه زنان و دردمندان میشتابد. در ظاهر، سیمای اخیر زادهی تبلیغات شدید دستگاه حکومتی و پاره ای اقدامات متظاهرانهی چشمگیر و عوام فریبانه است که نگذاشته مردم ظاهربین و قانع، ماهیت دستگاه حاکمه را دریابند. به هر حال، پس از این مقدمه، اکنون میپردازیم به نامدار داستان کوراوغلو: داستان کوراوغلو و آنچه در آن بیان میشود تمثیل حماسی و زیبایی از مبارزات طولانی مردم با دشمنان داخلی و خارجی خویش، از قیام جلالی لر و دیگر عصیانهای زمان. در دو کلمه: قیام کوراوغلو و دستهاش، قیام بر ضد فئودالیسم و شیوهی ارباب و رعیتی است. در عصر اختراع اسلحهی آتشین در نقطه ای از آسیا، که با ورود اسلحهی گرم به ایران پایان مییابد. نهال قیام به وسیلهی مهتری سالخورده علیکیشینام، کاشته میشود که پسری دارد موسوم به روشن (کوراوغلوی سالهای بعد) و خود، مهتر خان بزرگ و حشمداری است به نام حسنخان. وی بر سر اتفاقی بسیار جزئی که آن را توهینی سخت نسبت به خود تلقی میکند دستور میدهد چشمان علی کیشی را درآورند. علی کیشی با دو کره اسب که آنها را از جفت کردن مادیانی با اسبان افسانهیی دریایی به دست آورده بود، همراه پسرش روشن از قلمرو خان میگریزد و پس از عبور از سرزمین های بسیار سرانجام در چنلی بئل (کمرهی مه آلود) که کوهستانی است سنگلاخ و صعبالعبور با راههای پیچاپیچ، مسکن میگزیند. روشن کره اسبها را به دستور جادومانند پدر خویش در تاریکی پرورش میدهد و در قوشابولاق (جفت چشمه) در شبی معین آب تنی میکند و بدین گونه هنر عاشقی در روح او دمیده میشود و ... علی کیشی از یک تکه سنگ آسمانی که در کوهستان افتاده است شمشیری برای پسر خود سفارش میدهد و بعد از اینکه همهی سفارشها و وصایایش را میگذارد، میمیرد. روشن او را در همان قوشابولاق به خاک میکند و به تدریج آوازهی هنرش از کوهستانها میگذرد و در روستاها و شهرها به گوش میرسد. در این هنگام او به کوراوغلو (کورزاد) شهرت یافته است. دو کره اسب، همان اسب های بادپای مشهور او میشوند، به نامهای قیرآت و دورآت. کوراوغلو سرانجام موفق میشود حسنخان را به چنلی بل آورده و به آخور ببندد و بدین ترتیب انتقام پدرش را بستاند. عاشق جنون، اوایل کار به کوراوغلو میپیوندد به تبلیغ افکار بلند و دموکرات کوراوغلو و چنلی بئل میپردازد و راهنمای شوریدگان و عاصیان به کوهستان میشود. آنچه در داستان مطرح شده است به خوبی نشان میدهد که داستان کوراوغلو به راستی بر اساس وقایع اجتماعی و سیاسی زمان و مخصوصاً با الهام از قیام جلالی لر خلق شده است، نامهای شهرها و روستاها و رودخانهها و کوهستانها که در داستان آمده، هر یک به نحوی مربوط به سرزمین و شورش جلالی لر است. بعلاوه بعضی از بندهای («قول» در اصل) داستان مثلا سفر توقات و سفر ارزنجان، شباهت بسیاری دارد به حوادث و خاطراتی که در کتابهای تاریخ ضبط شده و در اینجا صورت هنری خاصی یافته است. از طرف دیگر نامها و القاب آدم های داستان به نام و القاب جلالی لر بسیار نزدیک است. مورخ ارمنی مشهور تبریزلی آراکل (۱۶۷۰- ۱۶۰۲) در کتاب مشهور خود واغارشاپاد تاریخی در صفحهی ۸۶ جوانانی را که به سرکردگی کوراوغلو نامی قیام کرده بودند چنین نام میبرد: «کوراوغلو... این همان کوراوغلو است که در حال حاضرعاشقها ترانههای بیحد و حساب او را میخوانند... گیزیر اوغلومصطفابگ که با هزار نفر دیگر قیام کرده بود... و این همان است که در داستان کوراوغلو دوست اوست و نامش زیاد برده میشود. اینها همگی جلالی لر بودند که بر ضد حکومت قیام کرده بودند.» اما کوراوغلو تنها تمثیل قهرمانان و قیامیان عصر خود نیست. وی خصوصیتها و پهلوانیهای بابکیان را هم که در قرن نهم به استیلای عرب سر خم نکردند، در خود جمع دارد. ما به خوبی سیمای مبارز و عصیانگر بابک و جاویدان را هم که پیش از بابک به کوه زده بود در چهرهی مردانهی کوراوغلو میشناسیم. آنجا که کوراوغلو، پهلوان ایواز را از پدرش میگیرد و با خود به چنلی بل میآورد و سردستهی پهلوانان میکند، ما به یاد جاویدان میافتیم که بابک را از مادرش گرفت و به کوهستان برد و او را سردستهی قیامیان کرد. کوراوغلو پسر مردی است که چشمانش را حسنخان درآورده و جاویدان نیز مادری دارد که چشمانش را درآوردهاند. احتمال دارد که بابک، مدتهای مدید برای فرار از چنگ مأموران خلیفه به نامها و القاب مختلف میزیسته و یا به چند نام میان خلق شهرت میداشته و بعدها نیز نامش با نام کوراوغلو در هم شده سرگذشت خود او با وی درآمیخته. داستانهای دده قورقود که داستانهای فولکلوریک و حماسی قدیمیتری هستند، در آفرینش داستانهای کوراوغلو بی تأثیر نیست. آوردن وجوه شباهت این دو فعلا ضرور نیست. قیام کوراوغلو نه به خاطر غارت و چپاول محض است و نه به خاطر شهرت شخصی و جاهطلبی یا رسیدن به حکمرانی. او تنها به خاطر خلق و آزادی و پاس شرافت انسانی میجنگد، و افتخار میکند که پروردهی کوهستانهای وطن خویش است. در جایی میگوید: منی بینادان بسله دی * دولاندا ایگیت یاشیما * سفر اییله دیم هر یانا چون قدم به دوران جوانی گذاشتم، دشمن به مقابلهی من قد برافراشت. پهلوانان در آغوش کوهستان گرداگرد مرا فرا گرفتند. به هر دیاری سفر کردم، دیوان را به تنگ آوردم. اسبم «قیرآت» در آغوش کوهستان به جولان درآمد.
* کوراوغلو اییلمز یاغی یا، یادا، کوراوغلو بر خصم و بیگانه سر خم نمیکند. مرد هرگز سر بی غوغا ندارد. نعره در جهان در میافکنم و برای دشمن محشری برپا میکنم. گو بیاید! ✵✵✵ قدرت کوراوغلو همان قدرت توده های مردم است. قدرت لایزالی که منشأ همهی قدرتهاست. بزرگترین خصوصیت کوراوغلو، تکیه دادن و ایمان داشتن بدین قدرت است. میگوید: ایگیت اولان هئچ آیریلماز ائلیندن او حتی برای یک لحظه فراموش نمیکند که برای چه میجنگد، کیست و چرا مبارزه میکند. همیشه در اندیشهی آزادی خلق خویش است که چون بردگان زیر فشار خانها و دستگاه حکومتیان پشت خم کرده اند. میگوید: قول دئیه رلر، قولون بوینون بورارلار، ✵✵✵ روابط اجتماعی چنلی بل روابطی عادلانه و به همگان است. آنچه از تاجران بزرگ و خانها به یغما برده میشود در اختیار همه قرار میگیرد. همه در بزم و رزم شرکت میکنند. کوراوغلو هیچ امتیازی بر دیگران ندارد جز این که همه او را به سرکردگی پذیرفتهاند، به دلیل آنکه به صداقت و انسانیتش ایمان دارند. حتی کوراوغلو به موقع خود برای پهلوانانش عروسی نیز به راه میاندازد. زن های چنلی بل معمولا دختران در پردهی خانهایند که از زبان عاشقها وصف پهلوانی و زیبایی اندام پهلوانان را میشنوند و عاشق میشوند و آنگاه به پهلوانان پیغام میفرستند که به دنبالشان آیند. این زنان، خود، در پهلوانی و جنگجویی دست کمی از مردان خویش ندارند. نگار که به دلخواه از زندگی شاهانه خود دست کشیده و به چنلی بل آمده، تنها همسر کوراوغلو نیست – که همرزم و همفکر او نیز هست. نگار زیبایی و اندیشمندی را با هم دارد. پهلوانان از او حرف میشنوند و حساب میبرند، و او چون مادری مهربان از حال هیچکس غافل نیست و طرف مشورت همگان است. بندبند حماسهی کوراوغلو از آزادگی و مبارزه و دوستی و انسانیت و برابری سخن میراند. دریغا که فرصت بازگویی آن همه در این مختصر نیست. این را هم بگویم که داستان کوراوغلو، در عین حال از بهترین و قویترین نمونههای نظم و نثر آذری است و تاکنون ۱۷ بند (قول) «در آذری» از آن جمعآوری شده و به چاپ رسیده که در آذربایجان، در تراز پرفروشترین کتابهایی است که به زبان آذری طبع شده است.
|
کوراوغلو و کچلحمزه چند سال پیش در آذربایجان پهلوان جوانمردی بود به نام کوراوغلو. کوراوغلو پیش از آنکه به پهلوانی معروف شود، روشن نام داشت. پدر روشن را علیکیشی میگفتند. علی مهتر و ایلخی بان حسنخان بود. در تربیت اسب مثل و مانندی نداشت و با یک نگاه میفهمید که فلان اسب چگونه اسبی است. حسنخان از خانهای بسیار ثروتمند و ظالم بود. او مثل دیگر خانها و امیران نوکر و قشون زیادی داشت و هر کاری دلش میخواست میکرد: آدم میکشت، زمین مردم را غصب میکرد، باج و خراج بیحساب از دهقانان و پیشهوران میگرفت، پهلوانان آزادیخواه را به زندان میانداخت و شکنجه میداد. کسی از او دل خوشی نداشت. فقط تاجران بزرگ و اعیان و اشراف و ملاهااز خان راضی بودند، آنها به کمک هم مردم را غارت میکردند و به کار وا میداشتند. مجلس عیشوعشرت برپا میکردند، برای خودشان در جاهای خوش آب و هوا قصرهای زیبا و مجلل میساختند و هرگز به فکر زندگی خلق نبودند. فقط موقعی به یاد مردم و دهقانان میافتادند که میخواستند مالیاتها را بالا ببرند. خود حسنخان و دیگر خانها هم نوکر و مطیع خان بزرگ بودند. خان بزرگ از آنها باج میگرفت و حمایتشان میکرد و اجازه میداد که هر طوری دلشان میخواهد از مردم باج و خراج بگیرند اما فراموش نکنند که باید سهم او را هر سال زیادتر کنند. خان بزرگ را خودکار میگفتند. خودکار ثروتمندترین و باقدرتترین خانها بود. صدها و هزارها خان و امیر و سرکرده و جلاد و پهلوان نانخور دربار او بودند مثل سگ از او میترسیدند و فرمانش را بدون چون و چرا، کورکورانه اطاعت میکردند. روزی به حسنخان خبر رسید که حسنپاشا، یکی از دوستانش، به دیدن او میآید. دستور داد مجلس عیش و عشرتی درست کنند و به پیشواز پاشا بروند. حسنپاشا چند روزی در خانه حسنخان ماند و روزی که میخواست برود گفت: حسنخان، شنیدهام که تو اسبهای خیلی خوبی داری! حسنخان بادی در گلو انداخت و گفت: اسبهای مرا در این دور و بر هیچ کس ندارد. اگر بخواهی یک جفت پیشکشت میکنم. حسن پاشا گفت: چرا نخواهم. حسنخان به ایلخی بانش امر کرد ایلخی را به چرا نبرد تا پاشا اسبهای دلخواهش را انتخاب کند. علی کیشی، ایلخیبان پیر، میدانست که در ایلخی اسبهای خیلی خوبی وجود دارند اما هیچکدام به پای دو کرهاسبی که پدرشان از اسبان دریایی بودند، نمیرسد. روزی ایلخی را به کنار دریا برده بود و خودش در گوشهای دراز کشیده بود. ناگهان دید دو اسب از دریا بیرون آمدند و با دو تا مادیان ایلخی جفت شدند. علی کیشی آن دو مادیان را زیر نظر گرفت تا روزی که هر کدام کرهای زایید. علی کرهها را خیلی دوست میداشت و میگفت بهترین اسبهای دنیا خواهند شد. این بود که وقتی حسنخان گفت میخواهد برای مهمانش اسب پیشکش کند با خود گفت: چرا اسبها را از چرا بازدارم؟ در ایلخی بهتر از این دو کره اسب که اسب پیدا نمیشود! ایلخی را به چرا ول داد و دو کره اسب را پای قصر خان آورد. حسنپاشا خندان خندان از قصر بیرون آمد تا اسبهایش را انتخاب کند. دید از اسب خبری نیست و پای قصر دو تا کرهٔ کوچک و لاغر ایستادهاند. گفت: حسنخان، اسبهای پیشکشی ات لابد همینها هستند، آره؟ من از این یابوها خیلی دارم. شنیده بودم که تو اسبهای خوبی داری. اسب خوبت که اینها باشند وای به حال بقیه. حسنخان از شنیدن این حرف خون به صورتش دوید. دنیا جلو چشمش سیاه شد. سر علی کیشی داد زد: مردکه، مگر نگفته بودم اسبها را به چرا نبری! علی کیشی گفت: خان به سلامت، خودت میدانی که من موی سرم را در ایلخی تو سفید کردهام و اسب شناس ماهری هستم. در ایلخی تو بهتر از این دو تا، اسب وجود ندارد. خان از این جسارت علی کیشی بیشتر غضبناک شد و امر کرد: جلاد، زود چشمهای این مرد گستاخ را درآر. علی کیشی هر قدر ناله و التماس کرد که من تقصیری ندارم، به خرجش نرفت. جلاد زودی دوید و علی را گرفت و چشمهایش را درآورد. علی کیشی گفت: خان، حالا که بزرگترین نعمت زندگی را از من گرفتی، این دو کره را به من بده. خان که هنوز غضبش فرو ننشسته بود فریاد زد: یابوهای مردنی ات را بردار و زود از اینجا گم شو! علی با دو کره اسب و پسرش روشن سر به کوه و بیابان گذاشت. او در فکر انتقام بود، انتقام خودش و انتقام میلیونها هموطنش. اما حالا تا رسیدن روز انتقام میبایست صبر کند. او روزها و شبها با پسرش و دو کره اسب بیابانها و کوهها را زیر پا گذاشت، عاقبت بر سر کوهستان پر پیچ و خمی مسکن کرد. این کوهستان را چنلی بل میگفتند. علی کیشی به کمک «روشن» در تربیت کرهها سخت کوشید چنانکه بعد از مدتی کرهها دو اسب بادپای تنومندی شدند که چشم روزگار تا آن روز مثل و مانندشان را ندیده بود. یکی از اسبها را قیرآت نامیدند و دیگری را دورآت. قیرآت چنان تندرو بود که راه سهماهه را سهروزه میپیمود و چنان نیرومند و جنگنده بود که در میدان جنگ با لشگری برابری میکرد و چنان باوفا و مهربان بود که جز کوراوغلو به کسی سواری نمیداد مگر این که خود کوراوغلو جلو او را بدست کسی بسپارد. و اگر از کوراوغلو دور میافتاد گریه میکرد و شیهه میزد و دلش میخواست که کوراوغلو بیاید برایش ساز بزند و شعر و آواز پهلوانی بخواند. قیرآت زبان کوراوغلو را خوب میفهمید و افکار کوراوغلو را از چشمها و حرکات دست و بدن او میفهمید. البته دورآت هم دست کمی از قیرآت نداشت. «روشن» از نقشهٔ پدرش خبر داشت و از جان و دل میکوشید که روز انتقام را هر چه بیشتر نزدیکتر کند. وقتی علی کیشی میمرد، خیالش تا اندازهای آسوده بود. زیرا تخم انتقامی که کاشته بود، حالا سر از خاک بیرون میآورد. او یقین داشت که «روشن» نقشههای او را عملی خواهد کرد و انتقام مردم را از خانها و خودکار خواهد گرفت. «روشن» جنازهٔ پدرش را در چنلی بل دفن کرد. «روشن» در مدت کمی توانست نهصد و نود و نه پهلوان ازجانگذشته در چنلی بل جمع کند و مبارزهٔ سختی را با خانها و خان بزرگ شروع کند در طول همین مبارزهها و جنگها بود که به کوراوغلو معروف شد. یعنی کسی که پدرش کور بودهاست. به زودی چنلی بل پناهگاه ستمدیدگان و آزادیخواهان و انتقام جویان شد. پهلوانان چنلی بل اموال کاروانهای خانها و امیران و خودکار را غارت میکردند و به مردم فقیر و بینوا میدادند. چنلی بل قلعهی محکم مردانی بود که قانونشان این بود: آن کس که کار میکند حق زندگی دارد و آن کس که حاصل کار و زحمت دیگران را صاحب میشود و به عیش و عشرت میپردازد، باید نابود شود. اگر نان هست، همه باید بخورند و اگر نیست، همه باید گرسنه بمانند و همه باید بکوشند تا نان به دست آید، اگر آسایش و خوشبختی هست، برای همه باید باشد و اگر نیست برای هیچکس نمیتواند باشد. کوراوغلو و پهلوانانش در همه جا طرفدار خلق و دشمن سرسخت خانها و مفتخورها بودند. هیچ خانی از ترس چنلی بلیها خواب راحت نداشت. خانها هر چه تلاش میکردند که چنلی بلیها را پراکنده کنند و کوراوغلو را بکشند، نمیتوانستند. قشون خان بزرگ چندین بار به چنلی بل حمله کرد اما هر بار در پیچ و خم کوهستان به دست مردان کوهستانی تارومار شد و جز شکست و رسوایی چیزی عاید خان نشد. زنان چنلی بل هم دست کمی از مردانشان نداشتند. مثلا زن زیبای خود کوراوغلو که نگار نام داشت، شیرزنی بود که بارها لباس جنگ پوشیده و سوار بر اسب و شمشیر به دست به قلب قشون دشمن زده بود و از کشته پشته ساخته بود. هر یک از پهلوانیها و سفرهای جنگی کوراوغلو، خود داستان جداگانهای است. داستانهای کوراوغلو در اصل به ترکی گفته میشود و همراه شعرهای زیبا و پرمعنای بسیاری است که عاشقهای آذربایجان آنها را با ساز و آواز برای مردم نقل میکنند. داستان ربوده شدن قیرآت
قیام چنلی بلیها رفته رفته چنان بالا گرفت که میدان بر خان بزرگ تنگ شد و موقعی که دید نمیتواند از عهدهی کوراوغلو برآید، ناچار به تمام خانها و امیران و سرکردهها و پهلوانان و بزرگان قشون نامه نوشت و آنها را پیش خود خواند تا مجلس مشورتی درست کند. وقتی همه در مجلس حاضر شدند و هر کس در جای خود نشست خان بزرگ شروع به سخنرانی کرد: «حاضران، چنان که خبر دارید، مدتی است که مشتی دزد و آشوبگر در کوهستان جمع شدهاند و آسایش و امنیت مملکت را بر هم زدهاند. رهبر این دزدان غارتگر مهترزادهی بیسر و پایی است به نام کوراوغلو که در آدمکشی و دزدی و چپاول مثل و مانند ندارد. هر جا و در هر گوشهی مملکت هم که دزدی، آدمکشی و ماجراجویی وجود دارد، داخل دسته او میشود. روزبهروز دار و دستهٔ کوراوغلو بزرگتر و خطرناکتر میشود. اگر ما دست روی دست بگذاریم و بنشینیم، روزی چشم باز خواهیم کرد و خواهیم دید که چنلی بلیها همهی سرزمینها و اموال ما را غصب کردهاند. آنوقت یا باید دست و پایمان را جمع کنیم و فرار کنیم یا برویم پیش این راهزنهای آشوبگر نوکری و خدمتکاری کنیم. تازه معلوم نیست که خداوند یک ذره رحم در دل این خائنان گذاشته باشد... خانها، امیران، سرکردگان، پهلوانان به شما هشدار میدهم: این دزدان آشوبگر به مادر و برادر خود نیز رحم نخواهند کرد. خطر بزرگی که امنیت مملکت را تهدید میکند، مرا مجبور کرد که امر به تشکیل این مجلس بدهم. اکنون تدبیر کار چیست؟ چگونه میتوانیم این دزد ماجراجو را سر جایش بنشانیم؟ آیا اینهمه نجیب زاده و اینهمه خان محترم و پهلوان و سرکردهی بنام از عهدهی یک مهترزادهی بیسروپا بر نخواهند آمد؟..» خودکار نطقش را تمام کرد و بر تخت جواهر نشانش نشست. اهل مجلس کف زدند و فریاد برکشیدند: زنده باد خودکار، ضامن امنیت ملک و ملت!.. مرگ بر آشوب طلبان چنلی بل!.. صدای فریاد اهل مجلس دیوارها را تکان میداد. خودکار با حرکت سر و دست جواب خانها و سرکردهها را میداد. بعد که صداها خوابید، جر و بحث شروع شد. یکی گفت: اگر پول زیادی بدهیم، کوراوغلو دست از راهزنی بر میدارد. دیگری گفت: همان املاک دور و بر چنلی بل را به کوراوغلو بدهیم که هر طور دلش خواست از مردم باج و خراج بگیرد و دیگر مزاحم ما نشود. دیگری گفت: کسی پیش کوراوغلو بفرستیم ببینیم حرف آخرش چیست. پول و زمین هر چقدر میخواهد، بدهیم و آشتی کنیم. «حسنپاشا» نیز در این مجلس بود. او حاکم توقات بود. همان کسی بود که حسنخان به خاطر او چشمان علی کیشی را درآورده بود. حسنپاشا دست راست خان بزرگ بود. در مهمانیهای خودکار همیشه سر سفره مینشست و هنگامی که خودکار کسالت داشت، بر سر بالین او چمباتمه میزد و راست یا دروغ خود را غمگین نشان میداد. فوت و فن قشون کشی را هم میدانست. تک تک آدمهای قشون مثل سگ از او میترسیدند و مثل گوسفند از بالادستهای خود اطاعت میکردند. غرض، حسنپاشا در مجلس خودکار بود و هیچ حرفی نزده بود. خودکار پیشنهاد همه را شنید و عاقبت گفت: هیچکدام از این پیشنهادهای شما آشوب چنلی بل را علاج نمیکند. اکنون گوش کنیم ببینیم حسنپاشا چه میگوید. خانها و امیران در دل به حسنپاشا فحش و ناسزا گفتند. آخر خانها و امیران و بزرگان همیشه به جاه و مقام یکدیگر حسودی میکنند. آنها آرزو میکنند که نزد خان بزرگ عزیزتر از همه باشند تا بتوانند با آزادی و قدرت بیشتری از مردم باج و خراج بگیرند و بهتر عیش و عشرت کنند. حسنپاشا بلند شد، تعظیم کرد و زمین زیر پای خودکار را بوسید و گفت: خودکار به سلامت باد، من سگ کی باشم که مقابل سایهی خدا لب از لب باز کنم اما اکنون که امر مبارک خودکار بر این است که من کمتر از سگ هم حرفی بزنم، ناچار اطاعت میکنم که گفتهاند: «امر خودکار فرمان خداوند است.» حسنپاشا تعظیم دیگری کرد و گفت: خودکار به سلامت باد، من کوراوغلو را خوب میشناسم. او را با هیچ چیز نمیشود آرام کرد مگر با طناب دار. چشمان پدر گستاخش را من گفتم درآوردند، اکنون نیز میل دارم کوراوغلو را با دستان خودم خفه کنم. تا این راهزن زندهاست آب گوارا از گلوی ما پایین نخواهد رفت. باید به چنلی بل لشکر بکشیم. یک لشکر عظیم که گردش چشمهی خورشید را تیره و تار کند و اول و آخرش در شرق و غرب عالم باشد. البته باز امر، امر مبارک خودکار است و ما سگان شماییم و جز واق واق چیزی برای گفتن نداریم. حسنپاشا باز تعظیم کرد و زمین زیر پای خودکار را بوسید و بر جای خود نشست. مجلس ساکت بود. همه چشم به دهان خودکار دوخته بودند. عاقبت خودکارگفت: آفرین، حسنپاشا، آفرین بر هوش و فراست تو. راستی که سگ باهوشی هستی. حسنپاشا از این تعریف مثل سگها که جلو صاحبشان دم تکان میدهند تا شادی و رضایتشان را نشان دهند، لبخند زد و خود را شاد و راضی نشان داد، بعد خودکارگفت: ما جز لشگر کشی به چنلی بل چارهای نداریم. لشگر کشی این دفعه باید چنان باشد که از بزرگی آن لرزه بر تختهسنگهای چنلی بل بیفتد. حسنپاشا، از این ساعت تو اختیار تام داری که هر طوری صلاح دیدی سربازگیری کن و آمادهی حمله باش. تو فرمانده کل قشون خواهی بود. تدارک حمله را ببین و کار ماجراجویان کوهستان را تمام کن. اگر کوراوغلو را از پای درآوردی، ترا صدراعظم خودم میکنم. خان بزرگ بعد رو کرد به اهل مجلس و گفت: حاضران، بدانید و آگاه باشید که از این ساعت به بعد حسنپاشا فرمانده کل قشون است و اختیار تام دارد. هر کس از فرمان او سرپیچی کند، طناب دار منتظر اوست. اهل مجلس ندانستند چه بگویند. دلهایشان از حسد و کینه پر شده بود. ✵✵✵ حسنپاشا از مجلس خودکار خارج شد و بدون معطلی به توقات رفت و سربازگیری را شروع کرد. در حین سربازگیری با پهلوانان و سرکردگان زیردست خود شورای جنگی ترتیب میداد که نقشه حمله به چنلی بل را بکشند. در یکی از این شوراها مهتر مورتوز که پهلوان بزرگی بود، به حسنپاشا گفت: پاشا به سلامت، ما خاک پای خودکار و شما هستیم و میدانیم که فرمان شما، فرمان خداوند است و هیچکس حق ندارد از فرمان شما سرپیچی کند اما این هم هست که تا وقتی کوراوغلو بر پشت قیرآت نشسته، اگر مردم تمام دنیا جمع شوند، باز نمیتوانند مویی از سر او کم کنند. اگر میخواهید کوراوغلو از میان برداشته شود، اول باید اسبش را از دستش درآوریم والا جنگیدن با کوراوغلو نتیجهای نخواهد داشت. حرف مهترمورتوز به نظر حسنپاشا عاقلانه آمد. گفت: مورتوز، کسی که درد را بداند درمان را هم بلد است. بگو ببینم چطور میتوانیم قیرآت را از چنگ کوراوغلو درآوریم؟ مهتر مورتوز گفت: پاشا به سلامت، قیرآت را که نمیشود با پول خرید، یک نفر از جان گذشته باید که به چنلی بل برود یا سرش را به باد بدهد یا قیرآت را بدزدد و بیاورد. حسنپاشا به اهل مجلس نگاه کرد. همه سرها به زمین دوخته شده بود. از کسی صدایی برنخاست، ناگهان از کفشکن مجلس پسر ژنده پوش پابرهنهی کچلی برپاخاست. اهل مجلس نگاه کردند و کچل حمزه را شناختند. کچل حمزه نه پدر داشت و نه مادر و نه خانه و زندگی. هیچ معلوم نبود از کجا میخورد و کجا میخوابد. به هیچ مجلس و مسجدی راهش نمیدادند که کفش مردم را میدزدد. سگ محل داشت، او نداشت. حالا چطوری در این شورای جنگی راه پیدا کرده بود، فقط خودش میدانست که از قدیم گفتهاند، کچلها هزار و یک فن بلدند. غرض، حمزه به وسط مجلس آمد و گفت: پاشا، این کار، کار من است. اینجا دیگر پهلوانی و زور بازو به درد نمیخورد، حقه باید زد. و حقه زدن شغل آبا و اجدادی من است. اگر توانستم قیرآت را بیاورم که آوردهام، اگر هم نتوانستم و کوراوغلو مچم را گرفت، باز طوری نمیشود: بگذار از هزاران کچل مملکت یک سر کم بشود. حسنپاشا گفت: حمزه، اگر توانستی قیرآت را بیاوری، از مال دنیا بی نیازت میکنم. حمزه گفت: پاشا، مال دنیا به تنهایی به درد من نمیخورد. پاشا گفت: ترا حمزه بیگ میکنم. مقام بیگی به تو میدهم. حمزه گفت: نه، پاشا. این هم به تنهایی گره از کار من نمیگشاید. حسنپاشا گفت: ترا پسر خودم میکنم. حمزه گفت: نه، قربانت اهل مجلس گردد! من هیچکدام اینها را به تنهایی نمیخواهم و تو هم که هر سه را یکجا به من نمیدهی. بگذار چیزی از تو بخواهم که برای من از هر سهی اینها قیمتی تر باشد و برای تو ارزانتر. حسنپاشا گفت: بگو ببینم چه میخواهی؟ حمزه گفت: پاشا، من دخترت را میخواهم. حسنپاشا به شنیدن این سخن عصبانی شد، مشت محکمی بر دستهی تخت زد و فریاد کشید: این احمق بی سر و پا را بیرون کنید. یک بابای کچلی بیشتر نیست میخواهد داماد من بشود... اگر مهتر مورتوز به داد کچل نرسیده بود، جلادان همان دقیقه او را پاره پاره میکردند. مهتر مورتوز جلو جلادان را گرفت و به حسنپاشا گفت: قربانت گردم پاشا، مگر فرمان خان بزرگ را فراموش کردهاید که باید هر طوری شده کار کوراوغلو را تمام بکنیم؟ حسنپاشا آرام شد و پیش خود حساب کرد دید که راهی ندارد جز این که باید کچل حمزه را راضی کند. بنابراین به حمزه گفت: آخر آدم احمق، تو در این دختر چه دیدهای که او را بالاتر از همه چیز میدانی؟ حمزه گفت: پاشا، خودت میدانی که کچلها همه فن حریف میشوند. من هم که خوب دیگر، بالاخره حساب دخل و خرج خودم را میکنم. میدانم که تو نمیآیی این سه چیز را یکجا به من بدهی. یعنی هم مال و ثروت بدهی، هم مرا حمزه بیگ بکنی و هم پسر خودت. اما اگر دخترت را بگیرم، میشوم داماد تو. و داماد آدم مثل پسرش است دیگر. بعد هم که مال و ثروت و مقام خود به خود خواهد آمد. تمام اهل مجلس بر هوش و فراست حمزه آفرین گفتند. حسنپاشا به فکر فرو رفت. هیچ دلش نمی آمد دختر را به کچل حمزه بدهد اما از طرف دیگر فکر میکرد که اگر قیرآت به دست بیاید، کوراوغلو درب و داغون خواهد شد و آنوقت مقام صدراعظمی به او خواهد رسید. بنابراین گفت: حمزه، قبول دارم. حمزه گفت: نه پاشا، اینجوری نمی شود. زحمت بکش دو خط قولنامه بنویس و پایش را مهرکن بده من بگذارم به جیب بغلم، بعد مهلت تعیین کن، اگر تا آخر مهلت قیرآت را آوردم، دختر را بده، اگر نیاوردم بگو گردنم را بزنند. حسنپاشا ناچار دو خط قولنامه نوشت و پایش را مهر کرد و داد به دست کچل حمزه و مهلت تعیین کرد. کچل حمزه کاغذ را گرفت و تا کرد گذاشت به جیب بغلش و با سنجاق بزرگی جیبش را محکم بست و گفت: پاشا، حالا اجازه بده من مرخص شوم. ✵✵✵ اکنون ما حسنپاشا و دیگران را به حال خود میگذاریم که تدارک قشون کشی و حمله به چنلی بل را ببینند و میرویم دنبال کچل حمزه. کچل چارقهایش را به پا کرد، «زنگال✵»هایش را محکم پیچید، مشتی نان توی دستمالش گذاشت و به کمرش بست و دگنکی به دست گرفت و راه افتاد. روز و شب راه رفت. شب و روز راه رفت، منزل به منزل طی منازل کرد، در سایه ی خار بوتهها مختصر استراحتی کرد، و از کوهها و درهها بالا و پایین رفت تا یک روز عصر به پای کوهستان چنلی بل رسید. کوراوغلو روی تخته سنگ بزرگی ایستاده بود، راههای کاروان رو را زیر نظر گرفته بود که دید یک نفر رو به چنلی بل گذاشته است و بعد چهار دست و پا از کوه بالا میآید. کوراوغلو آنقدر منتظر شد که کچلحمزه رسید به پای تخته سنگ و شروع کرد خود را از تخته سنگ بالا کشیدن. کوراوغلو خود پایین آمد و جلو کچلحمزه را گرفت و گفت: تکان نخور! بگو ببینم کیستی؟ از کجا میآیی، و به کجا میروی؟ حمزه ناگهان سر بلند کرد و دید جوانی روبرویش ایستاده چنان و چنان که آدم جرئت نمی کند به صورتش نگاه کند. چشمانش پر از کینه و سبیلهایش مانند شاخهای پیچاپیچ قوچ، آمادهی فرو رفتن و دریدن. شمشیری به کمر داشت چنان و چنان که آدم به خودش میگفت: این شمشیر هرگز از ریختن خون خانها و دشمنان مردم سیر نخواهد شد. ببین چگونه درون غلاف خود احساس خفگی میکند! فولاد این شمشیر را گویا با کینه جوشاندهاند! گویی شمشیر کوراوغلو همیشه به تو میگفت: «آه ای کینه، تو هم مانند محبت مقدس هستی! ما نمیتوانیم محبت خود را به مردم ثابت کنیم مگر اینکه به دشمنان مردم کینه بورزیم. تو با ریختن خون ظالم، به ستمدیدگان محبت مینمایی.» کچلحمزه با نگاه اول کوراوغلو را شناخت اما در حال حیله کرد و خود را به آن راه زد و گفت: دنبال کوراوغلو میگردم. کوراوغلو پرسید: کوراوغلو را میخواهی چکار کنی؟ حمزه گفت: درد و بلات به جان من! من ایلخیبان هستم. روز و شبم را در نوکری خانها و پاشاها هدر کردهام. اینقدر از آبگیرهای پر قورباغه آب خورده ام که لب و لوچهام پر زگیل شده. کاشکی مادرم به جای من یک سگ سیاه میزایید و دیگر مرا گرفتار مصیبت نمی کرد. چون سرم کچل است، نمی توانم هیچ جا بند شوم، هر قدر هم جان میکنم و برایشان کار میکنم، تا میفهمند سرم کچل است بیرونم میکنند. دیگر از دست کچلی دنیای به این گل و گشادی برایم تنگ شده. دیگر نمی دانم چه خاکی به سرم بکنم. حالا آمدهام کوراوغلو را ببینم. قربان قدمهایش بروم، شنیدهام خیلی گذشت و جوانمردی دارد و یک لقمه نان را از هیچ کس مضایقه نمی کند. یا بگذار پس مانده ی سفرهاش را بخورم و در پس سنگی و سوراخی چند روز آخر عمرم را سر کنم، یا اینکه سرم را از تنم جدا کند که برای همیشه از درد و غم آزاد شوم. این سر ناقابل که ارزشی ندارد، قربان قدمهای کوراوغلو بروم. کچلحمزه حرفهایش را تمام کرد و های های شروع کرد به گریه کردن و اشک ریختن. چنان گریه میکرد و اشک میریخت که کوراوغلو دلش به حال او سوخت و گفت: پاشو برویم! کوراوغلو خود من هستم. حمزه تا این حرف را شنید افتاد به پاهای کوراوغلو و گفت: قربان تو، کوراوغلو، مرا از در مران! به من رحم کن! کوراوغلو حمزه را از زمین بلند کرد و گفت: بلند شو، آخر تو مردی! مرد که نباید به خاطر یک لقمه نان به پای کسی بیفتد. کچلحمزه بلند شد. کوراوغلو گفت: خوب، بگو ببینم چه کاری از دستت برمی آید؟ حمزه گفت: من به قربانت، کوراوغلو، خودم میدانم که تو نمی توانی مرا با این سر کچلم کبابپز و شرابدار بکنی. همینقدر که یک اسبی دست من بدهی برایت پرورش بدهم، راضی ام. پدرم و پدربزرگم هم اینکاره بودهاند. کوراوغلو دست کچلحمزه را گرفت و با خود آورد پیش یاران. یاران گفتند: کوراوغلو، این را دیگر از کجا پیدا کردی؟ بهتر است هر چه میخواهد بدهیم برود پی کارش. خوب نیست در چنلی بل بماند. کوراوغلو گفت: مگر فراموش کردهاید که ما به خاطر همین آدمها، همین بیچارهها میجنگیم؟ اصلا ما در چنلی بل جمع شدهایم که چه چیز را نشان بدهیم؟ این را میخواهم به من بگویید. دلی حسن، یکی از یاران گفت: کوراوغلو، راستی که انسان واقعی تو هستی. کینه ی تمام نشدنی در کنار محبت تمام نشدنی در جان و دل تو جای گرفته است. وقتی کسی را محتاج محبت میبینی حاضری از همه چیزت دست برداری، و وقتی هم با دشمن روبرو میشوی از همه چیزت دست بر میداری تا با تمام قوهات به دشمن کینه بورزی و خونش را بریزی... زنان چنلی بل از گوشه و کنار آمده بودند و به گفتگو گوش میدادند. نگار خانم، زن کوراوغلو، مردان و زنان را کنار زد و خود را وسط انداخت و رو به دلی حسن گفت: تو راست میگویی دلی حسن، اما این دفعه مثل اینکه کوراوغلو محبت بیخودی میکند. از کجا معلوم که این آدم جاسوس و خبرچین حسنپاشا نباشد؟ کسی چیزی نگفت. کوراوغلو که دید یاران همه طرف نگار را گرفتند، گفت: این بیچاره اگر سراپا آتش هم باشد، نمی تواند حتی زیر پای خودش را بسوزاند. بهتر است بگذاریم در چنلی بل بماند یک لقمه نان بخورد و چند روز آخر عمرش را بی دردسر بگذراند. کچلحمزه در چنلی ماند. شکمش را سیر میکرد و دنبال کارهایی میرفت که یاران به او میگفتند. کارها را چنان تند و چنان خوب انجام میداد که به زودی احترام همه را به دست آورد. چنلی بل جایی نبود که احترام آدم به لباس و ثروت باشد. اصلا در آنجا کسی ثروتی نداشت. هر چه بود مال همه بود. همه کار میکردند، همه میجنگیدند، همه میخوردند و به وقت خود مجلس شراب و ساز و رقص و آواز برپا میکردند. کوراوغلو وقتی زرنگی کچلحمزه را دید، مراقبت یابویی مردنی را به او داد. این یابو بس که کار کرده بود و بار کشیده بود، دیگر پوست و استخوانی بیشتر برایش نمانده بود. کچلحمزه شروع کرد به مراقبت و تیمار یابو، چه جور هم! صبح و عصر تیمارش میکرد و با جان و دل در خدمت یابو میکوشید. گاهی هم از جو و علوفه ی اسبهای دیگر می دزدید و میریخت جلو یابو. یابو میخورد و میخورد و تیمار میدید و روز به روز آب زیر پوستش میدوید، چنان که در مدت کمی حسابی چاق شد و آماده ی کار کردن. روز کوراوغلو برای سرکشی به طویله آمد. یابو را که دید، اول نشناخت، بعد که شناخت مات و مبهوت ماند. گفت: حمزه، من هیچ نمیدانستم تو اینقدر خوب میتوانی تیمار اسبها را بکنی. حمزه گفت: قربانت بروم کوراوغلو. من چشم باز کرده ام و خودم را اینکاره دیدهام و پدرم و پدربزرگم هم اینکاره بوده اند... کوراوغلو گفت: نمیدانم چطور شده که امسال دورآت کمی لاغر و نزار شده. بهتر است آن را به دست تو بسپارم. حمزه، باید چنان مراقبش باشی که هر چه زودتر بپای قیرآت برسد. کچلحمزه از شنیدن این حرف قند توی دلش آب شد. امروز دورآت را به دست او میسپارند، لابد فردا هم نوبت قیرآت خواهد شد. یاران کوراوغلو، از زن و مرد، راضی نبودند که دورآت به دست حمزه سپرده شود. اما حمزه چنان در دل کوراوغلو جا باز کرده بود که کوراوغلو کوچکترین شکی به او نداشت. دورآت و قیرآت دو تایی در یک طویله نگهداری میشدند. پای هر دو اسب بخو داشت با کلیدهای جداگانه، بعلاوه زنجیر محکمی به گردن هر کدام بود که زنجیر هم به دیوارهی طویله میخکوب شده بود. هیچ پهلوانی قادر نبود پیش اسبها برود و اگر هم به نحوی میرفت هیچ طوری نمی توانست اسبها را باز کند و در ببرد. کلیدها را خود کوراوغلو نگاه میداشت. کوراوغلو حمزه را برد و دورآت را به دستش سپرد. حمزه در تیمار اسب سخت کوشید اما وقتی اسب شروع کرد که آبی زیر پوستش بدود و به حال اولش در بیاید، کچلحمزه جو و علوفه اش را کم کرد. اسب باز شروع کرد به لاغر شدن. کوراوغلو از حمزه پرسید: آخر، حمزه چرا دورآت باز شروع کرده روز به روز ناتوان تر میشود؟ نکند خوب مراقبش نیستی؟ کچلحمزه گفت: من آنچه از دستم برمی آید مضایقه نمی کنم. اما خیال میکنم دورآت احتیاج به هوای آزاد دارد. آخر کوراوغلو، این حیوان زبان بسته شب و روزش توی طویله می گذرد. از پا و گردن هم زنجیر شده. حتماً علت ناتوانیش همین است. کوراوغلو کلید بخوی دورآت را درآورد داد به حمزه که اسب را گاهگاهی بیرون بیاورد تا هوای آزاد به تنش بخورد. باز یاران اعتراض کردند که آدم نباید به هر کس و ناکسی اطمینان کند. اگر کچلحمزه دورآت را بردارد فرار کند چکار میشود کرد؟ کوراوغلو باز زنان و مردان را ساکت کرد و گفت: هیچ نترسید، طوری نمی شود. کچلحمزه چند روزی دورآت را چنان کرد که اصلا نشانی از ناتوانی و لاغری در اسب نماند. روزها پشت سر هم میگذشت و حمزه میترسید که نتواند به موقع قیرآت را به حسنپاشا برساند. مهلت نیز داشت تمام میشد. بعد از مدتها فکر و خیال و شک و نگرانی عاقبت شبی به خودش گفت: من اگر یک سال و دو سال هم اینجا بمانم کوراوغلو هرگز کلید قیرآت را به من نخواهد داد. بعلاوه در توقات کسی نیست که بین قیرآت و دورآت فرق بگذارد. بهتر است همین امشب دورآت را ببرم بدهم به حسنپاشا بگویم که قیرآت همین است. بعد هم دختر پاشا را بگیرم و چند روزی عیش و نوش بکنم و غم دنیا را فراموش کنم. تا کی باید پس ماندهی سفرهی هر کس و ناکس را بخورم و از همه جا رانده شوم؟ دختر پاشا که زنم شد، دیگر کسی نمی تواند به من چپ نگاه کند، دیگر کسی جرئت نمی کند به من کچلحمزه بگوید. من میشوم حمزه بیگ! میشوم داماد پاشا. داماد پاشا هم که هر کاری دلش خواست میتواند بکند. آنوقت تلافی تمام شبهایی را که گرسنه ماندهام و توی خاکروبهها خوابیدهام، در خواهم آورد. برای خودم در ییلاقها قصرهای باشکوهی خواهم داشت، کنیز و کلفت بی حساب خواهم داشت، میلیون میلیون پول خرج خواهم کرد، شرابهای گرانقیمت خواهم خورد، جوجهکباب و گوشت بوقلمون و تیهو خواهم خورد و لباسهای پر زر و زیور خواهم پوشید، شکارگاه مخصوص خواهم داشت، مهتر و دربان و چه و چه خواهم داشت!.. آخ، خدایا!.. دارم از زیادی خوشی دیوانه میشوم!.. کچلحمزه این فکرها را میکرد و آمادهی رفتن میشد. دورآت را زین کرد و سوار شد، و راه افتاد و مثل باد از چنلی بل دور شد. صبح دلی مهتر آمد به اسبها سر بزند، دید نه دورآت سر جایش است و نه کچلحمزه. فهمید که کار از کار گذشته. با خشم و فریاد بالای سر کوراوغلو آمد و بیدارش کرد و گفت: بلند شو که دیگر وقت خواب نیست. کچلحمزه دورآت را در برده!.. در چنلی بل ولوله افتاد. یاران از زن و مرد شروع کردند به سرزنش کوراوغلو که: - مگر به تو نگفتیم که به هر کس و ناکسی نمی شود اعتبار کرد؟ فرق نمی کند که اسب پهلوان را ببرند یا زنش را. هر دو ناموس اوست. تاکنون از ترس ما پرنده نمی توانست در آسمان چنلی بل پر بزند. نام کوراوغلو، چنلی بل و یاران که میآمد خانها و پاشاها و خان بزرگ چون بید بر خود میلرزیدند اما اکنون ببین کار ما به کجا کشیده که یک بابای کچل بینامونشان آمده از اینجا اسب میدزدد و میبرد. همین امروز و فرداست که خبر به همه جا برسد و از هر طرف دشمنان رو به سوی ما بیاورند. کوراوغلو، تو به دست خود چنان کاری کردی که اگر همهی عالم دست به یکی میشد، نمی توانست بکند، حالا بگو ببینم دورآت را از کجا پیدا خواهی کرد؟ کوراوغلو گفت: دورآت نیست اما قیرآت که سر جاش هست. سوارش میشوم و میروم دورآت را پیدا میکنم. کمتر سرزنشم بکنید. نگار خانم جلو آمد و گفت: چرا سرزنشت نکنیم؟ تو قانون چنلی بل را شکستهای. مگر تو خودت به ما نگفتهای که اسیر احساس رحم و محبت بیجای خود نشویم؟ مگر تو خودت نگفتهای که گاهی یک محبت نابجا هزار و یک خیانت و گرفتاری به دنبال میآورد؟ تو با رحم و شفقت نابجایت پای خبرچینان و خیانتکاران را به چنلی بل باز کردهای. تو از کجا میدانی که آن خبرچین از کجا آمده بود و دورآت را به کجا برده که میگویی دنبالش خواهی رفت و اسب را پیدا خواهی کرد؟ دورآت رفت و اکنون باید منتظر حمله ی دشمنان شد… دیوار پولادین چنلی بل ترک برداشته این کار دشمنان ما را خوشحال و جری خواهد کرد… کوراوغلو سخت غضبناک بود اما چون میدانست که خود او گناهکار است هیچ صدایش در نمی آمد و فقط از زور غضب و پریشانی سبیلهایش را میجوید و پیچ و تاب میخورد. ناگهان بلند شد و رو به ایواز کرد و نعره زد: ایواز، به من شراب بده! ایواز پهلوان شراب آورد. کوراوغلو هفت کاسه شراب پشت سر هم سرکشید. بعد رو کرد به دلی مهتر و نعره زد: اسب را زین کن! قیرآت را زین کردند و پیش آوردند. انگار کوراوغلو لال و بی زبان شده بود. لب از لب بر نمی داشت. صورتش چنان سرخ شده بود که آدم خیال میکرد که اکنون آتش خواهد گرفت. قیرآت تا کوراوغلو را بر پشت خود دید، شدت غضب او را نیز دریافت. در حال سم بر زمین زد و چنان گردی راه انداخت که پهلوان را از چشمها پنهان کرد. آنگاه کوراوغلو نعره ای زد، چنان نعرهای که هر گاه میدان جنگ میبود، قشون زهره ترک میشد و اسلحه از دستش بر زمین میافتاد. قیرآت در جواب نعره ی کوراوغلو روی دو پا بلند شد و یال و گردن برافراشت و چنان شیهه ای کشید که سنگها از بلندیها لرزید و افتاد و برگردان صدایش از صد نقطه ی کوهستان در چنلی بل پیچید، انگاری صد و یک اسب با هم شیهه میزدند. آنگاه مرد و مرکب چون برق از میان گرد و غبار بیرون جستند و از کوهستان سرازیر شدند. لحظه ای بعد یاران چنلی بل از بالای تخته سنگ نگهبانی، در دل دشت لکه ی سفیدی را دیدند که به سرعت دور میشد و خط سفیدی دنبال خود میکشید. ✵✵✵ کچلحمزه از ترس جان در هیچ جایی توقف نکرد. اسب میراند و میرفت. گاهی هم پشت سرش نگاه میکرد و بر اسب هی میزد. سر راه کم مانده بود به چهلآسیابها برسد که باز پشت سرش نگاه کرد دید در آن دور دورها چنان گردی به هوا بلند میشود انگاری زمین خاک میشود و پخش میشود. کمی که دقت کرد دید کوراوغلوست که بر پشت قیرآت میراند و هیچ پستی و بلندی نمی شناسد و چون باد میآید چنان و چنان که اگر بر زمین بیفتد هزار تکه میشود. آب دهان کچلحمزه خشک شد، زبان در دهانش بیحرکت ماند و حس کرد که خیلی وقت پیش مرده است و توی قبر گذاشته اند. دیگر کاری نتوانست بکند جز این که هر چه تندتر خود را به در آسیاب رساند و پیاده شد و جلو دورآت را به تیر دم در بست و با عجله آسیابان را صدا زد، آهای آسیابان، زود بیا بیرون بدبخت! اجلت رسیده دم در... آسیابان فوری بیرون آمد اما نا نداشت روی دو پا بایستد. با نگرانی و ترس پرسید: چی شده برادر؟ از جان من پیرمرد چه میخواهی؟ حمزه گفت: من هیچ چیز نمی خواهم. نگاه کن. آنکه دارد میآید کوراوغلوست. از چنلی بل میآید. ایلخیاش دچار گری شده. هیچ دوا و درمانی ناخوشی اسبها را از بین نبرده. آخر سر حکیمها و کیمیاگرها گفته اند که مغز آسیابان دوای این درد است. حالا کوراوغلو دنبال مغز آسیابان میگردد که اسبهایش خوب شوند والا بدون اسب که نمی توانند با خانها و پاشاها بجنگند. من را حسنپاشا فرستاده آسیابانها را خبر کنم که به موقع جانشان را در ببرند. مگر نشنیده ای که حسنپاشا میخواهد به چنلی بل قشون بکشد؟ آسیابان نا نداشت حرف بزند. عاقبت گفت: چرا، شنیده ام اما حالا میگویی چه خاکی به سر کنم؟ هفت هشت سر نانخور دارم. کجا میتوانم فرار کنم؟ کچلحمزه گفت: زود باش لخت شو لباسهای مرا بپوش برو زیر ناو قایم شو. من کوراوغلو را یک جوری دست به سر میکنم. اگر هم نتوانستم دست به سر کنم بگذار مرا بکشد، تو زن و بچه داری، هیچ دلم نمی آید که هشت تا نانخور یتیم و بی سرپرست بمانند. من آدم بی کس و کاری هستم، از زندگی هم سیر شدهام. آسیابان در حال لباسهایش را درآورد و لباسهای کچل را پوشید و رفت زیر ناو آسیاب قایم شد. کچلحمزه هم فوری لباسهای آسیابان را پوشید و یکدفعه خودش را انداخت توی کپهی آرد و سر و صورتش را سفید کرد. ناگهان کوراوغلو چون اجل بر در آسیاب رسید و نعره زد: آهای آسیابان، زود بیا بیرون! کچلحمزه با لباس آسیابانی بیرون آمد و گفت: با من بودید؟ در خدمتگزاری حاضرم. کوراوغلو گفت: اسب سواری که همین حالا پیش از من اینجا آمد چطور شد؟ کچلحمزه گفت: رفته زیر ناو قایم شده. نمی دانم چه کاری کرده که تا شما را دید رنگش زرد شد و رفت تپید زیر ناو. به من هم گفت که جایش را به کسی نگویم. کوراوغلو جست زد از اسب پیاده شد و گفت: تو جلو اسب مرا بگیر، خودم میدانم چه به روزگارش بیاورم. آنگاه جلو قیرآت را به دست حمزه سپرد و تو رفت، بعد خم شد و گفت: د بیا بیرون، حمزه! آسیابان خود را دورتر کشید و گفت: چرا بیایم بیرون؟ من از آن مغزهایی که گری ایلخی تو را خوب کند ندارم. بهتر است همینجا بمیرم و بیرون نیایم. کوراوغلو گفت: ول کن احمق! گری کدام بود؟ مغز کدام بود؟ میگویم بیا بیرون، مرا عصبانی نکن! آسیابان باز خود را دورتر کشید. کوراوغلو هم تو تپید تا بالاخره پای آسیابان را گرفت و بیرون کشید اما وقتی چشمش به او افتاد، دید که کچل کجا بود، این یک آدم دیگری است. آنوقت فهمید که کچل بدجوری کلاه سرش گذاشته است. فوری از جا جست و بیرون دوید. در بیرون چه دید؟ دید که کچلحمزه بر پشت قیرآت نشسته و آمادهی حرکت است. آنوقتهایی که حمزه تیمار دورآت را میکرد، مختصر آشنایی هم با قیرآت به هم زده بود، بعلاوه چون خود کوراوغلو جلو او را به دست حمزه سپرده بود، این بود که حمزه توانسته بود با کمی نوازش و زبان نرم سوار قیرآت شود. کوراوغلو دیگر زمین و زمان را نمی شناخت. غضب چشمانش را کور کرده بود. خواست شمشیر بکشد و حمله کند اما فکر کرد که اگر قیرآت قدم از قدم بردارد دیگر پرنده هم نمی تواند به گرد پایش برسد و آنوقت کار بدتر از بد میشود. بنابراین کمی آرام شد و به حمزه گفت: آهای، حمزه، تند آمده ام قیرآت عرق کرده. آنجوری سوار میشوی آخر اسب مریض میشود. بیا پایین کمی راه ببر عرقش خشک شود. حمزه گفت: عیبی ندارد. عجلهای ندارم. یواش یواش میروم، عرقش خود به خود خشک میشود. حمزه این را گفت و اسب را به حرکت درآورد. کوراوغلو دید حمزه خیلی ناشیانه اسب میراند، جلو را چنان میکشد که کم میماند دهنه لبهای اسب را پاره کند. کوراوغلو تاب نیاورد و گفت: آخر نمک بحرام، نانکور، چرا جلو چشم من حیوان را اذیت میکنی؟ مگر نمیدانی من قیرآت را از دو دیده بیشتر دوست دارم؟ حق نان و نمکی را که به تو دادم، خوب کف دستم گذاشتی. حمزه گفت: کوراوغلو، تو پهلوانی، اسم و رسم داری. به مردی و گذشت مشهور شدهای. یک ماه کمتر پس ماندهی سفرهات را خورده ام دیگر چرا به رخم میکشی؟ از تو خوب نیست. تازه، یک اسب چه ارزشی دارد که اینهمه التماس میکنی! کوراوغلو گفت: حمزهی حقهباز، خودت را به آن راه نزن. تو خودت میدانی که قیرآت یعنی چه. حالا اگر خانها و پاشاها بشنوند که قیرآت را برده اند، هیچ میدانی چقدر خوشحالی خواهند کرد؟ حمزه گفت: کوراوغلو، من دیگر باید بروم. این حرفها به درد من نمیخورد. خواست حرکت کند که کوراوغلو گفت: آهای حمزه، گوش کن ببین چه میگویم. من میدانم که تو خودت قیرآت را نگاه نخواهی داشت. راستش را بگو ببینم کی ترا به چنلی بل فرستاده بود؟ حمزه گفت: کوراوغلو، بدان و آگاه باش، هر چه در چنلی بل به تو گفتم راست بود. این سر کچل دنیای به این گل و گشادی را بر من تنگ کرده است. هر جا رفتهام مثل سگ مرا رانده اند. کسی رغبت نکرده به صورت من نگاه کند. اکنون قیرآت را میبرم به حسنپاشا بدهم تا من هم روز سفیدی ببینم و انتقام خودم را از سرنوشت بگیرم. کوراوغلو گفت: تو خودت به این فکر افتادی یا حسنپاشا این راه را پیش پایت گذاشته؟ حمزه گفت: حسنپاشا. کوراوغلو فکری کرد و گفت: تو خیال میکنی چه کسانی ترا به این روز سیاه انداختهاند؟ حمزه گفت: من چه میدانم. لابد سرنوشت من اینجوری بوده... شاید هم خدا... من چه میدانم. من فقط میخواهم از سرنوشت خودم انتقام بگیرم. کوراوغلو گفت: حمزه، تو هم مثل میلیونها هموطن دیگر ما به دست آدمهایی مثل حسنپاشا به روز سیاه نشسته یی. تو به جای اینکه با آنها بجنگی، کمکشان میکنی. تو به چنلی بل، به میلیونها هموطنت خیانت میکنی. قیرآت را بیار برگردیم به چنلی بل. تو باید جزو یاران چنلی بل باشی و با حسنپاشا بجنگی. تو از این راه میتوانی انتقام بگیری و همراه میلیونها هموطن دیگر به روز سفید برسی. کچلحمزه گفت: کوراوغلو، من راه خودم را انتخاب کردهام. هیچ علاقه ای هم به هموطنانم ندارم. هر کس در فکر آسایش خودش است. من رفتم. کوراوغلو گفت: خیانتکار، اسب را بده هر چه پول میخواهی، ثروت میخواهی از من بگیر. کچل خندید و گفت: کوراوغلو، تو خودت که دنیا دیدهیی مگر تو نمیدانی که کچلها را خود خدا هم نمی تواند گول بزند؟ خوب، گرفتیم که من از اسب پیاده شدم، آنوقت تو مرا سالم میگذاری که هر چقدر پول میخواهم، بدهی؟ جان کوراوغلو، نمی توانم معامله کنم. دیگر ولم کن بروم. راه درازی در پیش دارم. من میروم به توقات. تو اگر راستی کوراوغلو هستی، خودت بیا قیرآت را از حسنپاشا بگیر. بگذار من هم از این راه به نوایی برسم. دیگر از من دست بردار. کوراوغلو گفت: حمزه، بگذار قیمت اسب را بگویم که گولت نزنند: قیرآت بالاتر است از هشتاد هزار سرکرده و هشتاد هزار قوچ سفیدموی و هشتاد هزار خزانه و پول. بالاتر است از هشتاد هزار ایلخی و هشتاد هزار اسب و هشتاد هزار گاو نر. حمزه گفت: کوراوغلو، مطمئن باش من قیرآت را با مال دنیا عوض نخواهم کرد. با حسنپاشا شرط کرده ام که دختر کوچکش دونا خانم را به من بدهد. من دیگر رفتم تو هم خودت میدانی، اگر قیرآت را دوست داری خودت بیا به توقات. من هم آنجا هستم، قول میدهم که کمکت کنم. خداحافظ. کوراوغلو دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد و داد زد: برو خائن، اما بدان که کوراوغلو نیستم اگر سرت را چون کونهی خیار از تن جدا نکنم. به حسنپاشا هم پیام مرا برسان و بگو که: زبانش را از پس گردنش درنیاورم کوراوغلو نیستم، خاک خانهاش را مزارش نکنم نامردم. قیرآت را در خون خانها جولان ندهم، ناکسم. حمزه گفت: این را خودت میدانی و حسنپاشا. به من مربوط نیست. حمزه این را گفت و به اسب هی زد و در یک لحظه از چشم ناپیدا شد. کوراوغلو تنها بر در آسیاب افتاد و نعره زد. بعد نشست و ساز را بر سینه فشرد و حسرت آمیز ساز زد و عاشقانه و کینهتوزانه آواز خواند. حالا چگونه میتوانست به چنلی بل برگردد و به صورت یاران نگاه کند؟ اگر نگار، دلی حسن، دلی مهتر، ایواز، دمیرچی اوغلو و دیگر پهلوانان بپرسند که قیرآت را چکار کردی، جوابی دارد که بدهد؟ کچلحمزه چنان داغی بر سینهاش گذاشته بود که انگاری هیچ آب سردی آن را تسکین نخواهد داد. آسیاب سوت و کور بود و او. چه تنهایی آزاردهندهیی! ساز را به سویی انداخت و به رو افتاد و زمین را چنگ زد. شب در رسید. آسیابان خیلی وقت بود که فرار کرده بود و رفته بود. کوراوغلو یک وقت چشم باز کرد دید آفتاب تازه درآمده است. سخت گرسنه بود. دورآت نیز خیلی وقت بود که جو نخورده بود، در این موقع مردی با دو گاو بار بر پشت از راه رسید. از کوراوغلو پرسید: رفیق، آسیابان کجاست؟ کوراوغلو گفت: آسیابان نیست. فعلا من اینجا هستم. مرد باورش نشد. کوراوغلو دیگر مجال حرف نداد و فوری جوالها را از پشت گاوها برداشت و انداخت تو. دو تا جوال جو بود، آنها را ریخت جلو دورآت. دو جوال گندم که آنها را ریخت به آسیاب که آرد کند. مرد خواست چیزی بگوید که نگاه غضبناک کوراوغلو او را سر جایش نشاند و زبانش را لال کرد. تا آفتاب پهن بشود، کوراوغلو خمیر هم کرده بود و نان هم پخته بود. بعد یکی از گاوها را سر برید و کباب کرد و نشست به خوردن. سیر که شد به مرد گفت: عمو، مرا ببخش که تندی کردم. چقدر پول باید به تو بدهم؟ بیا جلو، از من نترس. مرد زبانش بند آمده بود. کوراوغلو قیمت گاو و گندم و جو را چند برابر حساب کرد و به او داد بعد سوار دورآت شد و راه افتاد به طرف چنلی بل. ✵✵✵ یاران از زن و مرد خیلی نگران کوراوغلو بودند. چشم به راه دوخته بودند که کوراوغلو کی برمیگردد. ناگهان کوراوغلو را دیدند که میآید: از جلو دورآت را گرفته، سرش را پایین انداخته و سر و صورتش مثل آسیابانها سفید. همان دقیقه فهمیدند که حمزه در چهل آسیابها سر کوراوغلو کلاه گذاشته. همه سرشان را پایین انداختند. نه سلامی و نه هیچ کلامی. کسی حال و احوالش را هم نپرسید. کوراوغلو که رسید، ایواز جلو رفت و گفت: معامله ی خوبی کردهای، کوراوغلو. بگو ببینم چقدر بالایش دادی دورآت را گرفتی؟ آسیابانی هم که یاد گرفتهای، مبارک باد. کوراوغلو بارها سفر کرده بود اما هرگز وقتی از سفر برمی گشت یاران این چنین سرد با او روبرو نشده بودند. زنان از او رو برمی گرداندند و مردان جواب سلامش را نمیدادند. از همه بدتر سخنان نیشدار ایواز بود که چون کوه بر سینه اش سنگینی میکرد و دلش را میآزرد. کوراوغلو چنان حالی داشت که کم مانده بود اشک از چشمانش جاری شود. عاقبت ساز را بر سینه فشرد و آواز غمناکی خواند که: آخر شما چرا اینقدر ملول و گرفته اید؟ چرا مرا به یک لبخند، دو کلمه حرف خوش شاد نمی کنید؟ ثروت دنیا مانند چرک کف دست است، این که دیگر ماتم گرفتن نمی خواهد. مرا به یک لبخند شاد کنید. ملول نباشید. شما آتش به جان من زدید. دلم را کباب کردید. اندوه خود من، مرا کفایت میکند شما دیگر اینهمه خودتان را نگیرید. یاران چنان رنجیده بودند که حتی این سخنان نیز دلشان را نرم نکرد. کسی نگاهی به کوراوغلو نکرد. بعضیها هم شروع کردند به اعتراض که: حالا که سخن ما پیش کوراوغلو یک پول سیاه ارزش ندارد دیگر در چنلی بل ول معطلیم. بهتر است هر کس برود پی کار خودش. این سخن به کوراوغلو برخورد. از طرفی قیرآت را از دست داده بود، از طرفی یک بابای کچلی سرش کلاه گذاشته بود، حالا هم اینهمه درد و محنت بس نبود که یاران شروع کردند به سرزنش و بدخلقی. کوراوغلو دیگر نتوانست خودداری کند و ناگهان به درشتی گفت: من کسی را به زور نگه نداشتهام. هر کس دلش بخواهد میتواند برود. اسب مال خودم بود، حالا از دستش دادم که دادم. به کسی مربوط نیست. این سخن یاران را از جا دربرد. در چنلی بل ولوله افتاد. از گوشه و کنار یکی دو نفر از پهلوانان آماده ی حرکت شدند. دلی حسن، تانری تانیماز، دیل بیلمز، قورخو قانماز که از سرکردگان بنام کوراوغلو بودند و چند سرکردهی دیگر، به صورت نگار خانم نگاه کردند. نگار خانم در میان یاران احترام زیادی داشت. او علاوه بر زیبایی و پهلوانیش، سخت کاردان و باهوش بود. یاران همه از او حرف شنوی داشتند. نگار خانم وقتی دید اختلاف در میان پهلوانان افتاد و نزدیک است که کار به جدایی بکشد، برپاخاست. همه آنهایی که آمادهی حرکت بودند، دوباره سر جایشان نشستند. دمیرچی اوغلو، ایواز، دلی مهدی، چوپور سفر و دیگران نشستند. نگار رو به همه ی آنها کرد و گفت: مگر یادتان رفته برای چه به چنلی بل آمده اید؟ ما این اردوگاه را به بهای خون خودمان بر پا کرده ایم و تا وقتی که حتی یک نفر ستمدیده در این مملکت وجود داشته باشد، دست از مبارزه بر نخواهیم داشت. تا وقتی که زندگی خواهر و برادرانه ی چنلی بل در تمام مملکت و برای همه ی مردم ممکن نشود، ما حق نداریم از هم جدا شویم. کوراوغلو اگر دلش بخواهد خودش میتواند برود. ما تا جان در بدن داریم شمشیر را بر زمین نخواهیم گذاشت مگر روزی که همه ی دشمنان مردم و همه مفتخورها را از پای درآورده باشیم... نگار خانم حرفش را تمام کرد و آمد وسط همهی سرکردگان و پهلوانان نشست و از کوراوغلو رو برگرداند. قهر نگار در یک چنین موقعی دل کوراوغلو را پاک از غصه پر کرد. ساز را برداشت و بر سینه فشرد و به ساز و آواز شروع کرد به گلایه کردن از نگار که: ای نگار زیباروی من، تو دیگر از کی یاد گرفتی که دل مرا بشکنی؟ آخر چرا مثل آهوی غضبناک نگاهم میکنی؟ تو که هیچوقت قهر کردن بلد نبودی! نگار حرفی نزد. حتی سرش را هم بلند نکرد که به صورت کوراوغلو نگاه کند. کوراوغلو چنان شد که کم مانده بود گریه کند. دوباره سازش را بر سینه فشرد و شروع کرد به گلایه و تمنا و خواهش که: آخر چرا روی از من برمی گردانی، نگار؟ دو کلمه بگو من بفهمم که گناهم چیست. نگار چپ چپ نگاهش کرد و به درشتی گفت: یعنی تو کارت به آنجا رسیده که میگویی هر کس دلش خواست میتواند برود پی کارش؟ قدر زر زرگر بداند. تو که از حالا شروع کردهی به خودستایی، پس چه جوری میخواهی به داد مردم برسی و آنها را به قیام و مبارزه بکشانی؟ البته هر کس مثل تو کارش بالا بگیرد، هیچوقت قدر و قیمت مردم را نمی داند. ما اینجا جمع نشده ایم که هر کس هر کاری دلش خواست بکند. عاشق چشم و ابروی تو هم نشده ایم که هر چه گفتی قبول کنیم. ما به هوای شجاعت و آزادفکری تو به چنلی بل آمده ایم و سرکردگی تو را قبول کردهایم. ما همه در اینجا کار میکنیم و میجنگیم و خواهر و برادرانه زندگی میکنیم و همه حق داریم حرفهایمان را بزنیم وعیب و اشتباه دیگران را بگوییم. اگر کسی در میان ما باشد که نخواهد عیب و اشتباه خودش را قبول کند، البته باید از او رو برگرداند. حالا این کس هر که میخواهد باشد. من، محبوب خانم، کوراوغلو، دمیرچی اوغلو، گورجی ممد یا آنکس که تازه به اینجا آمده و هیچگونه نام و شهرتی ندارد. روایت میکنند که کوراوغلو دیگر یک کلام حرف نزد. چنان از اشتباه خود شرمنده بود که سرش را پایین انداخت و رفت در گوشهای روی سبزهها به رو افتاد. سه شبانروز تمام تشنه و گرسنه بیحرکت خوابید. از این طرف یاران هم از کردهی خود پشیمان شدند. نشستند با هم مصلحت و مشورت کردند و گفتند که: ما هم بد کردیم که به جای قوت قلب دادن به کوراوغلو، او را سرزنش کردیم و حالش را پریشانتر کردیم و دلش را شکستیم. هر چه دور و بر کوراوغلو رفت و آمد کردند بیدار نشد. عاقبت دست به دامن نگار خانم شدند. دمیرچی اوغلو گفت: نگار، حالا دیگر تو باید دست به کار شوی. غیر از تو کس دیگری نمی تواند دل کوراوغلو را به دست آورد. نگار گفت: باشد. حالا بگذارید بخوابد. وقتی میخواهد بیدار بشود، همهتان پراکنده میشوید، آنوقت ایواز او را پیش من میآورد، من میدانم چه جوری دل کوراوغلو را به دست بیاورم و همه را آشتی بدهم. یاران هر کس رفت به منزلگاه خودش. حالا بشنوید از کوراوغلو. روز سوم خواب دید که در توقات سوار بر قیرآت، پیش حسنپاشا ایستاده و نعره میزند و مرد میدان میطلبد. ناگهان از خواب پرید و ایواز را دید که بالای سرش نشسته چنان و چنان که انگاری تمام غمهای عالم را توی دلش جمع کرده اند و با دو کلمه حرف مانند ابر بهاری گریه سر خواهد داد. دل کوراوغلو از دیدن ایواز آتش گرفت. ساز را بر سینه فشرد و آوازی غمناک و شورانگیز سر داد که: ایواز، از چه رو چنین پریشانی؟ سرم را میخواهی؟ جانم را میخواهی؟ هر چه میخواهی، بگو! چنین گرفته و غمگین ننشین که تا کوراوغلو زنده است نباید غبار غم بر چنلی بل بنشیند. ایواز گفت: بلند شو، کوراوغلو. بلند شو برویم. همه منتظر تو هستند. کوراوغلو ساز را بر زمین گذاشت و گفت: ایواز، مگر ممکن است بار دیگر مردان و زنان چنلی بل منتظر من باشند؟ من آنها را چنان رنجاندهام که دیگر کسی به روی من نگاه نخواهد کرد. ایواز گفت: کوراوغلو، این چه حرفی است میزنی؟ تو سرکردهی ما هستی. کوراوغلو گفت: تا قیرآت را برنگرداندهام، نمیتوانم پیش یاران بروم. ایواز گفت: در این صورت دیگر معطل چه هستی؟ پاشو لباس بپوش، اسلحه بردار و برو. کوراوغلو پا شد. یکی دو قدم راه نرفته بود که صدای ساز و آوازی به گوشش رسید، چنان سوزناک و چنان حسرت آمیز که پرندهها را در آسمان از پرزدن باز میداشت. کوراوغلو نگاهی به اطراف انداخت، ناگهان نگار را دید که ساز بر سینه بالای بلندی، زیر درختی ایستاده و ساز و آواز سر داده و کوراوغلو را دعوت میکند. کوراوغلو دیگر تاب نیاورد و به طرف نگار رفت. وقتی به بالای بلندی رسید و قدم در چمنزار گذاشت، چه دید؟ دید که مجلس دوستانهای از تمام یاران چنلی بل از زن و مرد برپاست. سفرهها را پهن کرده اند، غذا و شراب آماده است، پهلوانان زن و مرد، دورادور نشسته اند اما کسی نه حرفی میزند و نه دست به غذایی میبرد. همه منتظر کوراوغلو بودند. کوراوغلو وارد مجلس شد. آنوقت بازار بوس و آشتی رونق گرفت. پهلوانان و کوراوغلو هر یک به زبانی دوستی و آشتی خود را نشان دادند. ایواز به وسط مجلس درآمد و ساقیگری کرد. همه خوردند و نوشیدند و کیف همه کوک شد و رنجش و گلایهها از یادها رفت. کوراوغلو سرگذشت خود را با کچلحمزه به آنها گفت. پهلوانان هر کدام از گوشه ای گفتند که: من همین حالا میروم قیرآت را برمی گردانم و سر حسنپاشا را بر سر نیزه پیشکش میآورم. کوراوغلو همه را ساکت کرد و گفت: بهتر است خودم دنبال اسب بروم. قیرآت چشم به راه من است. آنوقت کوراوغلو بلند شد از سر تا پا لباس جنگی پوشید، تیغ آبدار بر کمر بست، سپر و عمود و دیگر لوازم جنگی با خود برداشت و پوستین از رو پوشید و ساز بر شانه تک و تنها، با پای پیاده، راه توقات را در پیش گرفت. شب و روز راه رفت و رفت، سرش بالین ندید و چشمش خواب، تا رسید به شهر توقات. هوا داشت تاریک میشد. کوراوغلو در خانهی پیرزنی را زد. پیرزن در را باز کرد. کوراوغلو مشتی پول به پیرزن داد که برایش غذا تهیه کند و بگذارد که شب را در خانه اش بخوابد. شب که شام راخوردند و سفره را جمع کردند، پیرزن نگاهی به ساز کوراوغلو انداخت و گفت: عاشق، حالا سازت را بردار یک کمی بخوان گوش کنیم. کوراوغلو گفت: ننه جان، حالا دیگر وقت خواب است. فردا صبح برایت میخوانم. پیرزن گفت: فردا من به عروسی «حمزهبگ» خواهم رفت. میخواهی حالا بخوان نمی خواهی هم نخوان. کوراوغلو گفت: حمزهبگ کیست، ننه جان! پیرزن گفت: حمزهبگ داماد حسنپاشاست... جوان نترس و شجاعی است. میگویند یک کوراوغلویی نمی دانم چه چیزی هست... تو میشناسیاش؟ کوراوغلو گفت: اسمش را شنیدهام. خوب؟ پیرزن گفت: حمزه رفت اسب او را گرفته آورده. حسنپاشا او را «بیگی» داده و بعلاوه دخترش «دونا خانم» را. فردا عروسیشان است من هم خدمت دخترها و عروس را خواهم کرد. باید صبح زود پاشوم بروم. کوراوغلو گفت: ننه جان، تو میدانی اسب کوراوغلو را کجا نگه میدارند؟ پیرزن گفت: در طویلهی حسنپاشا. اما میگویند اسب دیوانهای است. کسی را پهلویش راه نمیدهد. تمام مهترهای حسنپاشا را زخمی کرده. حالا دیگر جو و علوفهاش را از سوراخ پشت بام طویله میریزند. کوراوغلو آنچه یاد گرفتنی بود یاد گرفت و عاقبت گفت: ننه جان، من خستهام. بهتر است بخوابم. پیرزن گفت: گوش کن ببین چه میگویم. بهتر است تو هم صبح به عروسی بیایی سازی بزنی و آوازی بخوانی پول مولی گیر بیاوری. شوخی نیست، عروسی دختر پاشاست! خلاصه، شب را خوابیدند. صبح کوراوغلو پا شد و مثل روز پیش لباس پوشید و مشتی پول به پیرزن داد و گفت: اگر شب آمدم، این پولها را خرج خورد و خوراک میکنی، اگر هم نیامدم مال تو. ✵✵✵ کوراوغلو آمد و آمد تا رسید به قصر حسنپاشا. در آنجا چه دید؟ دید جشنی راه انداخته اند که چشم روزگار نظیرش را ندیده. اهل مجلس تا شنیدند عاشق غریبهای آمده شاد شدند و کوراوغلو را کشانکشان به مجلس عروسی بردند. حسنپاشا نگاهی به قد و بالای کوراوغلو انداخت دید عاشقی است قد بلند و شانه پهن، گردنش مثل گردن گاو نر و سبیلهایش از بناگوش در رفته. خلاصه هیچ شباهتی به عاشقهایی که دیده ندارد. پرسید: - عاشق، اهل کجایی؟ کوراوغلو گفت: اهل آن بر قاف. پاشا گفت: کوراوغلو را میشناسی؟ کوراوغلو گفت: خیلی هم خوب میشناسم. بلایی به سر من آورده که تا دنیا دنیاست فراموشم نمی شود. حسنپاشا پرسید: چه بلایی؟ کوراوغلو گفت: پاشا به سلامت، کوراوغلو یک اسب لعنتی دیوانهای دارد. اسمش را قیرآت میگویند. یکی از پاشاها خواست حرفی بزند، حسنپاشا جلوش را گرفت. بعد به کوراوغلو گفت: - خوب، میگفتی. - بله، قربان، اسب خوبی است افسوس که دیوانه است. روزی از روزها داشتم میرفتم، همین ساز هم روی شانهام بود. یکدفعه عدهای روی سرم ریختند و چشمهایم را بستند و مرا با خود بردند. حالا کجا رفتیم و چطوری رفتیم، اینش را دیگر نمیدانم. چشمهایم را که باز کردند دیدم سر کوهی هستم و جوان گردن کلفتی هم روبرویم ایستاده. نگو که اینجا چنلی بل است و آن جوان گردن کلفت هم خود کوراوغلوست. حالا چرا مرا آنجا برده بودند داستان شنیدنی و عجیبی دارد. نگو که باز این اسب دیوانگیش گل کرده. هر قدر دوا و درمان دادهاند سودی نکرده. نمیگذارد هیچکس سوارش شود. هر کس هم جرئت میکند و نزدیکش میشود با لگد و دندان تکه پاره اش میکند. کوراوغلو یک دوست حکیم و کیمیاگری داشت، میروند و پیدایش میکنند. حکیم گور به گور شده هم میگوید اسب را جن زده. باید سه شبانه روز کسی بیاید بنشیند برایش ساز بزند و آواز بخواند تا جن بگذارد برود. آنوقتها کوراوغلو خودش ساز و آواز بلد نبود. این بود که دنبال عاشقی میگشتند که من بیچاره را گیر آوردند. غرض، سرتان را درد نیاورم. مرا هلم دادند و انداختند جلو اسب. حالا در آن سه شبانه روز چهها بر سرم آمد خدا میداند. راستی پدرم درآمد. حسنپاشا هولکی پرسید: اسب چی؟ حالش جا آمد؟ کوراوغلو گفت: حسابی هم جا آمد. از همان روز کوراوغلو شروع کرد ساز و آواز یاد بگیرد. میگویند حالا هم ده پانزده روز یک بار باز اسب به سرش میزند. آنوقت کوراوغلو سازش را بر میدارد و آواز میخواند و اسب حالش سر جا میآید. باز یکی از پاشاها خواست حرفی بزند، حسنپاشا چشمش را دراند و ساکتش کرد. گفت: عاشق، حالا کمی بزن و بخوان تا گوش کنیم. کوراوغلو گفت: چه بخوانم؟ حسنپاشا گفت: تو که قیرآت را دیده ای، بگو ببینم قد و بالایش چطور است، نشانیهایش چیست. کوراوغلو گفت: پاشا به سلامت. لعنتی اسب خوبی است افسوس که گاهی دیوانگیش گل میکند. بعد ساز را به سینه فشرد و خواند: پاشا نشانیهای قیرآت را از من میخواهی، قیرآت اسبی است یالش از ابریشم. گردن بلندش در میدان جنگ هرگز خم نمیشود. از کره اسب میان باریکتر است و از گرگ گرسنه پرخوارتر. در شب سیاه هم راهش را مییابد. در میدان جنگ هرگز سوارش را رها نمی کند. اسب کوراوغلو مثل خودش دیوانه باید. حسنپاشا گفت: قیرآتی که اینهمه تعریفش کردی حالا در طویلهی من است. بگو ببینم کوراوغلو دلاورتر است یا من که اسبش را ربودهام؟ کوراوغلو گفت: اگر راستی اسبش را ربوده باشی که دلاوری. اما مرد دلاور نشانیهای زیادی دارد. گوش کن ببین این نشانیها را هم داری: - نشانیهای مرد دلاور را بشنو: دلاور یکتنه بر قشون خصم میزند و هنگامی که نعره میزند و وارد میدان میشود دشمن چارهای جز فرار ندارد. دلاور کسی است که سر تسلیم فرود نمی آرد و در پیش مرگ نیز از یار و یاور خود رو برنمی گرداند. دشمن لاف مردی و دلاوری میزند، اما دلاور شجاعی باید تا گوسفند را از چنگال گرگ برهاند. حسنپاشا گفت: عاشق، این نشانیها را که گفتی دارم. خودت هم خواهی دید. حالا بلند شو برویم پیش قیرآت ببین میتوانی علاجش بکنی یا نه. کوراوغلو از شنیدن این حرف به وجد آمد اما شادیش را بروز نداد. گفت: باشد، برویم. اما شرط من اینست که من مینشینم بیرون طویله و سازم را میزنم، شما هم از لای در نگاهی به اسب بکنید. اگر دیدید ساز و آواز من تأثیری کرد، حرفی ندارم میروم تو و باز ساز میزنم. اما اگر تأثیری نکرد، آنوقت گردنم را هم بزنید حاضر نیستم وارد طویله بشوم. آخر من میدانم چه حیوان نانجیبی است! پاشا قبول کرد و بلند شدند راه افتادند و رسیدند به جلو طویله. کوراوغلو از لای در نگاه کرد دید انگار قیرآت بویش را شنیده و چشمهایش را به در دوخته و گوشهایش را تیز کرده است. خودش را کنار کشید و گفت: خوب، حالا شما اسب را بپایید، من هم سازم را میزنم. پاشاها مثل مور و ملخ جمع شدند و از شکاف در به طویله چشم دوختند. کوراوغلو سازش را بر سینه فشرد و خواند: - دلاوران سرزمین ما در میدان مردانه میایستند و تا دم مرگ از برابر دشمن نمی گریزند. فقط نامردان از حرف نیشدار نمیرنجند. هرگز شغالی به شجاعت گرگ نیست. یارانم فوجفوج، بر پشت اسبان تندرو، شمشیر مصری بر کمر هر یک کوراوغلوی دیگری است. قیرآت از شنیدن صدای کوراوغلو چنان شاد شد که شروع کرد به رقصیدن و پا کوفتن. گویی طویله را از جا خواهد کند. حسنپاشا از خوشحالی نمی دانست چه کار کند. به پهلوی دوستانش میزد و میگفت: ببین، نگاهش کن! چه رقصی میکند! کوراوغلو که آوازش را تمام کرد، حسنپاشا گفت: عاشق، زود باش برو تو. اگر علاجش کردی ترا از مال دنیا سیراب میکنم. حالا کوراوغلو میفهمد که دنیا دست کیست. دیگر لاف مردی و دلاوری نمی زند. در را باز کردند و کوراوغلو را انداختند تو. کوراوغلو ساز را بر سینه فشرد و آواز عاشقانهای خواند که تنها صدایش را قیرآت میشنید. بعد دستهایش را دور گردنش انداخت و شروع کرد به بوسیدن سر و رویش. قیرآت هم روی پا بند نمیشد. صورتش را به صورت کوراوغلو میمالید و چنان میبوییدش که انگار گاو ماده گوساله اش را میبوید. کوراوغلو ناگهان یکه خورد و به خود آمد، گویی از خواب پریده، با خود گفت:ای دل غافل، چکار میکنی؟ دشمن اطرافت را گرفته و تو داری خودت را لو میدهی؟ زود خودش را کنار کشید، در را باز کرد و گفت: پاشا، حالا شما کنار بکشید، من اسب را بیاورم بیرون کمی هوا بخورد. بعد بسپارم به دستتان سوارش بشوید. اما پاشا، باید انعام حسابی بدهید. این کار خیلی دردسر دارد!.. حسنپاشا گفت: مطمئن باش، آنقدر طلا به سرت بریزم که خودت بگویی بس است. اما کمی دست نگهدار تا ما برویم بعد. میترسم باز کاری دستمان بدهد. پاشاها دواندوان خودشان را به برج قلعه رساندند و نشستند آنجا و چشم به طویله دوختند. پاشاها که رفتند کوراوغلو زین اسب را پیدا کرد و به پشت قیرآت گذاشت و شروع کرد به بستن و سفت کردن آن. حالا بشنو از کچلحمزه بیگ، داماد حسنپاشا. کچلحمزه ایستاده بود پای پنجرهی دونا خانم و التماس میکرد که در را باز کند، او بیاید تو. دونا خانم مسخرهاش میکرد و از آن بالا آب به سر و رویش میپاشید. حمزه ناگهان دید مردم میدوند به طرف برج قلعه. پرسید: چه خبر است؟ گفتند: خبر نداری؟ عاشقی آمده و دیوانگی قیرآت را علاج کرده و حالا دارد قیرآت را میآورد به میدان. کچلحمزه از شنیدن این حرف بند دلش پاره شد و زبانش به تته پته افتاد و شروع کرد دنبال آنها دویدن و ناله کردن. وقتی به برج رسیدند کچلحمزه خودش را به حسنپاشا رساند و ترسان و لرزان گفت: حسنپاشا، بیچاره شدی، عاشق کدام بود؟ آن مرد خود کوراوغلو است! حسنپاشا لبخند مسخره آمیزی زد و گفت: حمزه، میدانم که دردت چیست. دونا خانم هنوز هم نمی گذارد بروی تو؟ باشد، کم کم به راه میآید و رام میشود. غصه نخور. حمزه گفت: پاشا، تا وقت نگذشته فکری بکن. کوراوغلو الان میآید و قلعه را به سرت خراب میکند. حسنپاشا باز خندید و گفت: خوب، برو، برو که دونا خانم منتظرت است!.. کچلحمزه از برج پایین آمد. چارهی دیگری نداشت. آمد به طویله. دید کوراوغلو سوار قیرآت شده و به میدان میرود. دوید جلو و خنده کنان گفت:ای قربان قدمهایت کوراوغلو، چه به موقع رسیدی! میدانستم که خواهی آمد. از دولت سر تو من هم به نوایی رسیدم. لقب بیگی گرفتم و ... کوراوغلو نگاه غضبناکی به حمزه کرد. حمزه سر جا خشک شد و رنگش مثل زعفران زرد شد. کوراوغلو گفت: حمزه، تو به کسی که پناهت داد خیانت کردی. هدف تو پول و مقام و نفع شخصی است. تو برای مردم از خانها و پاشاها هم خطرناکتری، چون اقلا آدم میداند که آنها دشمن اند. اما تو در لباس دوست وارد شدی، و کاری کردی که من از تو حمایت کنم و یارانم را برنجانم. در چنلی بل نفاق انداختی و پاشاها را دلیر کردی که قشون بر چنلی بل بیاورند. حمزه خود را به موش مردگی زد و گفت: فدای قدمهایت بشوم کوراوغلو، مرا ببخش. حالا فهمیدم که چه اشتباهی کردهام. بعد از این قول میدهم... کوراوغلو نگذاشت حرفش را تمام کند. شمشیرش را کشید و زد گردن کچل ده متر آن طرفتر افتاد. مهمیزی به اسب زد و قیرآت مثل شاهینی پردرآورد و پرید و کوراوغلو را به وسط میدان رساند. حسنپاشا از بالای برج داد زد: آهای، عاشق، کمی این ور و آن ور راه ببرش ببینم! کوراوغلو اشاره به قیرآت کرد و قیرآت گرد و خاکی در میدان راه انداخت که حسنپاشا از شادی یا شاید هم از ترس بالای برج شروع کرد به لرزیدن. گفت: عاشق، اسب سواری هم بلدی! کوراوغلو سازش را درآورد و خواند: حسنپاشا، دیگر لاف مردی نزن. حالا کجایش را دیده ای، شمشیرزنی هم بلدم. یاران دلاورم اگر از چنلی بل برسند، شهر و قلعهات خالی از سرباز میشود. کوراوغلو هستم و از چنلی بل آمدهام، میبینی که در لباس عاشق سوار قیرآت شدهام. هزارها از این فوت و فنها بلدم. یکی از پاشاها گفت: حسنپاشا، من که چشمم از این عاشق تو آب نمیخورد. بلا به دور، نکند خود کوراوغلو باشد! حسنپاشا انگارخواب بود و بیدار شد. یکهای خورد و گفت: نه جانم، کوراوغلو کجا بود. یعنی ما آنقدرها احمقیم که کوراوغلو بیاید و همه مان را خر کند و قیرآت را ببرد؟ کوراوغلو باز میخواند: ما را میگویند «مرادبگلی». در میدانها مردانه میایستم. سر کوههای بلند جلو کاروانهای خانها و پاشاها را میگیرم. های و هویی در کوه و صحرا میاندازم. اگر نعرهای بزنم سربازان شهر و قلعهات را میگذارند و فرار میکنند. حسنپاشا دید کلاه تا خرخره به سرش رفته و کار از کار گذشتهاست. دنیا جلو چشمش سیاه شد و لرزه به تنش افتاد. امر کرد فوری درهای قلعه را به بندند و کوراوغلو را دستگیر کنند. کوراوغلو دید یکی از درهای قلعه را بستند. رو کرد به حسنپاشا و خواند: از قاصدی خبر گرفتم گفت: قلعه پنج راه دارد نعرهای اگر بزنم همهی راهها خالی میشود. این را گفت و خواست از راه دوم بیرون برود. قشون جلوش را گرفت، کوراوغلو شمشیر آبدار کشید و مثل گرگی که به گله میافتد خودش را به قشون زد. سرها مثل کونهی خیار به زمین میریخت اما آنقدر قشون بود که راه باز نمی شد. کوراوغلو برگشت از راه سوم برود. آنجا هم آنقدر سنگ و شن ریخته بودند که اسب به دشواری میتوانست راهش را پیدا کند. کوراوغلو باز خودش را به قشون دشمن زد و نعش بر نعش انبار کرد. قیرآت هم با چنگ و دندان دست کمی از کوراوغلو نداشت. سه طرف قلعهی توقات خشکی بود و یک طرفش آب بود، رودخانهی وحشی تونا.✵ حسنپاشا این راه را باز گذاشته بود که کوراوغلو یا به دست سربازان کشته شود و یا خود را به آب بزند و غرق شود. کوراوغلو دید همهی راهها بسته است، هر قدر هم شمشیر بزند و سرباز بکشد راهها را بیشتر بند خواهد آورد. نگاهی به طرف رودخانهی تونا انداخت دید راه باز است. قیرآت را به آن طرف راند. گفت: اسبم را به جولان درآوردهام، تا دشمن را زهره ترک کنم. امروز باید باج و خراج هفت ساله از پاشا بگیرم، چون قیرآت مثل غواصی از رودخانهی تونا خواهد گذشت. این را گفت و خود را به آب زد. آب تا گوشهای اسب بالا آمد. کوراوغلو دید که آب خیلی پرزور است و اسب مأیوسانه دست و پا میزند. دستهایش را دور گردن قیرآت انداخت و نعره زد: ای اسب آهوتک من، ای اسب شاهین پر من، تندتر کن، تندتر کن. هر صبح و شام تیمارت میکنم، طلا به نعلت میزنم، هر طوری شده مرا از اینجا بیرون ببر و به چنلی بل برسان. قیرآت از شنیدن آواز کوراوغلو گویی پر درآورد. شناکنان خود را به آن طرف رودخانه رساند. کوراوغلو برگشت و نگاه کرد دید حسنپاشا هنوز هم از برج پایین نیامده. فریاد زد: آهای پاشا، این دفعه بالای برج پنهان شدی خوب از دستم در رفتی. دفعهی دیگر ببینم کجا را داری فرار کنی. باز همدیگر را میبینیم!.. این را گفت و راه افتاد. آمد و آمد تا به چنلی بل رسید. قیرآت تا بوی چنلی بل را شنید چنان شیههای زد که صدایش در کوه و کمر پیچید. یاران همگی دور کوراوغلو را گرفتند و پرسیدند: کوراوغلو، خوش آمدی! بگو ببینم چهها دیدی؟ چطور اسب را پیدا کردی آوردی؟ کوراوغلو سرگذشت خود را از آسیاب تا رودخانهی تونا به یاران گفت. یاران از اینکه او را رنجانده بودند پشیمان شدند و سرهایشان را پایین انداختند. کوراوغلو گفت: ناراحت نشوید. حق با شما بود. من نمی بایست به هر کس و ناکسی اطمینان میکردم و کلید اسب را به کچل میدادم. حالا کاری است شده. اما این را هم بدانید که مرا میگویند کوراوغلو! نگار خانم دید کوراوغلو باز دارد از کوره در میرود چشمکی به یاران زد و گفت: کوراوغلو، ما میدانیم که تو واقعاً کوراوغلو هستی. اگر نه که دورت جمع نمی شدیم! راست است مردانهای، دلاوری، چم و خم کارها را بلدی اما میان خودمان بماند. سیاه سوختهیی و سروبرت تعریف زیادی ندارد!.. یاران همگی خندیدند. خود کوراوغلو هم خندید. بعد ساز را بر سینه فشرد و خواند: ای زیباروی که سیاهم میخوانی، مگر ابروی تو سیاه نیست؟ گیسوانت که به گردنت ریخته، مگر سیاه نیست!ای زیبای چنلی بل، آن دانهی خال در صورت چون ماه و خورشیدت مگر سیاه نیست؟ کوراوغلو از جان دوستت دارد، گوش به ساز و نوایم ده، آن سرمهای که به چشمها کشیدهای مگر سیاه نیست؟
|
- ^✵ پاپیچ، نواری که به ساق پا میپیچند
- ^✵ : رودخانهی دانوب
این اثر در ایران، کشوری که برای اولین بار در آنجا منتشر شده است، در مالکیت عمومی قرار دارد. همچنین در ایالات متحده هم طبق بخشنامه 38a دفتر حق تکثیر ایالات متحده در مالکیت عمومی قرار دارد. در مورد اشخاص حقیقی این بدین معنا است که مؤلف این اثر قبل از ۳۱ مرداد ۱۳۵۹ درگذشته یا اینکه از تاریخ مرگش بیش از ۵۰ سال گذشته است. در مورد اشخاص حقوقی نیز نشان دهنده این است از تاریخ اولین انتشار اثر بیش از ۳۰ سال گذشته است. |