در حال و هوای جوانی Quotes
105 ratings, 3.88 average rating, 25 reviews
در حال و هوای جوانی Quotes
Showing 1-4 of 4
“هر آدمی برای من مثل یک باغ دربسته است. گفتگو امکان میدهد که روزنی در دیوار این باغ باز بشود. آن وقت من در حال کشف و مشاهده هستم. از خوب و بد هرچه ببینم برایم دیدنی است.”
― در حال و هوای جوانی
― در حال و هوای جوانی
“این شبهای تابستان تهران هم نعمتی است. گرمای خفقانآور روز رفته است و از آفتاب داغی که ماهها و ماهها از سفیدهٔ صبح تا غروب یکنفس و با سماجت میتابد اثری نیست. میشود نفسی کشید. چه موهبتی است فراغتی و گوشهٔ دنجی و همصحبتی با زنی زیبا و اهل معرفت، آن هم در این درالخلا که قحطالنساء است.”
― در حال و هوای جوانی
― در حال و هوای جوانی
“باید بپذیرم که عشق ... مرده است، من نیز باید آن را در خود بکشم. باز هم به یاد تورات میافتم که میگوید: «هر چیز را زمانی و هر مرادی را دورانی است... زمانی برای تولد و زمانی برای مرگ. زمانی برای عشق ورزیدن و زمانی برای کینه ورزیدن ... » اما اینجا هم در برابر تورات میایستم. کینه را به دل راه نمیدهم چون با این کار بیش از هر چیز خود را تحقیر کردهام. فقط عشق خودم را میکشم و بحران را از سر میگذرانم تا دوباره ستون پاهایم را از زیر تنم احساس کنم. بدا بر من که هر روز باید زندگیام را از نو آغاز کنم.”
― در حال و هوای جوانی
― در حال و هوای جوانی
“این دفتر را میبندم. بیش از یک سالی بود که در آن چیزی ننوشته بودم تا سفر فرنگ پیش آمد و با تنبلی دو سه صفحهای قلم زدم و باز یادداشتهای سفر پاریس ماند برای مدتی بعد از سفر.
در آبانماه سال ۴۵ بود که یک روز بعدازظهر … پیش من بود. توی بغل من بود. آن روز سخت به هیجان آمده بود و من بدتر از او. پس از آنهمه ماهها، آن روز موافقت کرد که با او بخوابم. من هیچ انتظار نداشتم. غافلگیر شده بودم و از فرط شیفتگی قلبم چنان میزد که انگار میخواست سینهام را بشکافد. نتوانستم کاری بکنم. هفتههای بعد حس میکردم که انگار … هم خوشحال است که آن روز کار به جایی نرسید، از موافقت خودش پشیمان شده بود. باری بعداً هر بار به نحوی میکوشید تا با من تنها نباشد و هر دفعه بهانهای میتراشید. گویی میترسید که پس از آن موافقت اولی من توقع همه چیز داشته باشم و کار به جای باریک بکشد. بههرحال رابطهٔ ما با همهٔ آن زیر و بمهای همیشگی تا اردیبهشت چهل و شش ادامه داشت. من از بلاتکلیفی و پا در هوایی به جان آمده بودم. دوستش هم داشتم. آخرش تصمیم گرفتم، گرچه بسیار سختم بود. پیشنهاد کردم که دوستیمان را نگه داریم و آرزوهامان را خفه کنیم. از موارد نادری بود که چشمهایش را پر از اشک دیدم. گفت دروغ میگویی تو خسته شدهای و میخواهی از من فرار کنی. این مقدمهٔ جدایی کامل است و من برعکس تو به کلی تنها میمانم. گفتم اینطور نیست و من ترا به عنوان یک دوست هم دوست دارم. الآن بیشتر از یک سال میگذرد. خوشبختانه تصور من غلط نبود. الآن دوستهای خوب همدیگریم و معمولاً هفتهای یک بار همدیگر را میبینیم. ولی آن ماجرای دردناک تمام شده است.”
― در حال و هوای جوانی
در آبانماه سال ۴۵ بود که یک روز بعدازظهر … پیش من بود. توی بغل من بود. آن روز سخت به هیجان آمده بود و من بدتر از او. پس از آنهمه ماهها، آن روز موافقت کرد که با او بخوابم. من هیچ انتظار نداشتم. غافلگیر شده بودم و از فرط شیفتگی قلبم چنان میزد که انگار میخواست سینهام را بشکافد. نتوانستم کاری بکنم. هفتههای بعد حس میکردم که انگار … هم خوشحال است که آن روز کار به جایی نرسید، از موافقت خودش پشیمان شده بود. باری بعداً هر بار به نحوی میکوشید تا با من تنها نباشد و هر دفعه بهانهای میتراشید. گویی میترسید که پس از آن موافقت اولی من توقع همه چیز داشته باشم و کار به جای باریک بکشد. بههرحال رابطهٔ ما با همهٔ آن زیر و بمهای همیشگی تا اردیبهشت چهل و شش ادامه داشت. من از بلاتکلیفی و پا در هوایی به جان آمده بودم. دوستش هم داشتم. آخرش تصمیم گرفتم، گرچه بسیار سختم بود. پیشنهاد کردم که دوستیمان را نگه داریم و آرزوهامان را خفه کنیم. از موارد نادری بود که چشمهایش را پر از اشک دیدم. گفت دروغ میگویی تو خسته شدهای و میخواهی از من فرار کنی. این مقدمهٔ جدایی کامل است و من برعکس تو به کلی تنها میمانم. گفتم اینطور نیست و من ترا به عنوان یک دوست هم دوست دارم. الآن بیشتر از یک سال میگذرد. خوشبختانه تصور من غلط نبود. الآن دوستهای خوب همدیگریم و معمولاً هفتهای یک بار همدیگر را میبینیم. ولی آن ماجرای دردناک تمام شده است.”
― در حال و هوای جوانی